۶ آبان ۱۳۹۰

-541-

چشم که باز می‌کنم از پنجره‌ام فقط آسمون پیداس، صاف و آبی کم‌رنگ... گوشه قاب رو یه گلدون پوشونده و یه هواپیما داره نما رو قسمت می‌کنه و ردی سفید از خودش باقی می‌ذاره... یه کفش‌دوزک هم داره از سمتی به سمت دیگه پنجره می‌ره... فکر می کنم تشنه‌س لابد... اما تشنگی‌ش در این تصویر معلوم نیس و فقط توی ذهن من معلوم و مسلمه... تصویر رو دوس دارم... مثل بعضی از اون نقاشی‌های مدرن که هیچ نمی فهمیدم، اما دوسشون داشتم... اون قدر دراز کشیده باقی می‌مونم که کفش‌دوزک از قاب می‌ره بیرون و اثری از رد سفید هواپیما نمی‌مونه... توی قاب پنجره، یه آسمون صاف و گلدون باقی می مونه... تصویر کلاسیک قدیمی...

گشنمه، خیلی گشنمه... سعی می کنم اون دفعاتی که اون قدر سیر بودم که حالم از خودم بد بود رو به یاد بیارم، کمکی نمی‌کنه... میلی هم به غذا ندارم...

بیرون نمایشگاه تصویر زنده‌ای توی قاب بزرگتری در جریان بود... شلوغ و پر همهمه... گروهی نوجوون با دوچرخه‌های منگول که لابد واسه کارهای آکروباتیک بود پله‌ها رو پایین به بالا می‌رفتن، می‌پریدن و بغل گوش جمعیت هی چرخ می‌خوردن. در تمام مدتی که اون‌جا بودم، سعی داشتن پله‌های جلوی نمایشگاه رو خلوت گیر بیارن تا از روی نرده‌هاش با دوچرخه پایین بیان... پسر بارها بارها امتحان کرد و هر بار نشد و نعره زد و لابد فحش داد...

نشسته بودم روی سکو به گروهی که اول به نظرم اومد نوازنده خیابونی هستن نیگا می‌کردم... زیاد بودن با لباس‌ها و آرایش‌های خاص... و یه در میون طبل داشتن که گاه‌گاهی روش می‌کوبیدن... هرچه بیشتر گذشت تعدادشون بیشتر شد... ظاهرشون عین فیلم دزدان دریایی کاراییب بود، اما هزار بار رنگی و شاد... اغلب جوون بودن، میونشون دختر تکیده‌ای بود که بچه‌ای رو روی سینه‌هاش بسته بود و طبلی به کمر... بلوز راه راه دلقک‌ها رو پوشیده بود و دستمال قرمزی هم دور دستش بسته بود، با کلاه سیاه و دماغ قرمز مصنوعی.

همون‌جا نشسته بودم و فکر می کردم چقدر مادرید با خیابون‌های تنگ و کوچیک‌ش خوبه...گرسنه بودم. مردی اومد و شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن... ریش داشت و دوربین گنده‌ای از گردنش اویزون بود. گذاشتم حرف‌هاش تموم شه... گفتم من اسپانیایی نمی‌فهمم. فکری کرد و گفت:"فوتو... فوتو..." و با انگشت منو نشون داد. پشت بندش توی دوربین عکس‌ها رو نشونم داد...

از من عکس گرفته بود، وقتی اخمو و منتطر به دوچرخه سوارها نگاه می‌کردم، وقتی سعی کرده بودم از مادر و بچه‌ش عکس بگیرم... وقتی توی پیراهن گل‌گلی‌م داشتم فکر می‌کردم مادرید چه خوبه و لبخند می‌زدم... از من عکس گرفته بود. توی عکس هاش من گرسنه بودم...

سعی کردم بهش بفهمونم که اشکالی نداره. دست دادیم و خداحافظی کردیم، راه افتادم طرف هاستل...

مادرید نمایشگاه REINA SOPHIA

هیچ نظری موجود نیست: