۲۴ مرداد ۱۳۹۲

-635-


نوشته شده در 26 دی‌ماه 1390

اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش می‌کردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردک‌ها مشغول بودن، می‌اومد... با دختراشون دوست بودیم... چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق می‌خوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!
همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونه‌شون می‌اومد.
خواهر اولی یک بار گفت: «می‌دونستی اسم خانوم ش، حوریه‌س؟... الان آقای ش صداش کرد: «حوری... حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش می‌کنه فرشته جانم!»
***
شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمی‌آد. می‌گه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی می‌داد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو... مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته... پذیرایی می‌کرد و سیب پوست می‌گرفت برای حوری جان‌ش...
گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار می‌کنن... من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.
***

امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.

هیچ نظری موجود نیست: