يك دو سه
۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
-231-
ميدوني يه بيماري هس به اسم "سندروم دائمي نارضايتي" يا مثلن مرض "هيچوقت از زندگي لذت نبردن" كه درجات و مراتب مختلفي داره. بعضيها زندگي رو به خودشون زهر ميكنن، بعضيها علاوه بر اون اعصاب آدمهاي اطراف رو شخم ميزنن...
البته كه من هم مستعد اين بيماري هستم، اما در راستاي مبارزه دروني و دست كم براي مبتلا نشدن به نوع حاد و دائمي اين مرض، گمونم بزنم خون يكي رو بريزم!
۳۱ فروردین ۱۳۸۹
-229-
پاهام روي زمين سفت نميشن... انگار مال اينجا نيستم، اما مسخرهس، من هميشه به خاك نزديكتر بودم. رسيدم خونه... تنهام، گمونم اگه اين تنهاييهاي گاه و بيگاه رو نداشتم ميمردم... بعد جمع و جور كردن خرت و پرتهاي هميشگي و شستن چندتا ليوان و چند تا تلفن و احوالپرسي، ميخزم توي رختخواب... كتاب رو باز ميكنم... "احتمالن گم شدهام" كتاب خوبييه. ميدوني كتابها اگه خوب باشن به آرومي دورت يه حباب تشكيل ميدن يه ابر گرم و نرم و خوردني... آروم آروم گرم ميشي و يادت ميره كجايي، البته اگه تلفنها بذاره!!!
۲۹ فروردین ۱۳۸۹
-225-
-223-
نمايش "به خاطر يك مشت روبل" هيجاني برام نداشت. راستش من دوس دارم يه كار اوج و فرود داشته باشه، نه اينكه روي يك خط با كمترين نوسان حركت كنه... چرا به نظرم اين نمايش مثل روخواني بيرمق يه كتاب اومد، كشدار و بدون هيجان؟
داستان "عطسه" اون قدر كشش داشت كه از سالها پيش كه خوندمش توي ذهنم بمونه، اما آيا همون تاثير رو واسه تماشاچي كه دفعه اول توي اين تياتر ميديدتش، داشت؟... گمون نكنم.
۲۴ فروردین ۱۳۸۹
۲۲ فروردین ۱۳۸۹
-219-
ميم... حقوق خونده و به واسطه تجربياتش و همچنين كارش يه كم بيشتر از يه كم نسبت به ازدواج، قوانينش و همه موضوعات مربوط به اون بدبينه و گارد ميگيره، خلاصه اينكه گاهي اوقات من براي قانع كردنش به نگاه از يه زاويه ديگه حسابي ميرم بالاي منبر كه: ببين دخترجان... .
نكته اينه كه هر دفعه كه ميآد پيش ما يكي دو تا از پروندهها رو واسمون تعريف ميكنه... ديشب، دو تا از پرونده هاي جاري رو تعريف ميكرد:
اولي: يه آقايي- حالا نميدونم چجوري و رو چه حسابي- از خودش و زنش حين 3 ك3 فيلم ميگيره، البته جوري كه صورت خودش معلوم نيس! اما خانومه به صورت جامع و كامل پيداس!! حالا كه كارشون به دعوا كشيده خانومه رو تهديد كرده كه فيلم رو پخش ميكنه...
دومي: شوهره با چاقو گردن زنشو رو بريده، جوري كه نه تنها ردش مونده، بلكه حسابي گوشت هم آورده...
جالب اين كه جفت خانوما از "ميم..." ميپرسيدن كه آيا اميدي به بهبود روابطشون هست؟... طبعن اون كفري ميشه و دلايلشو واسه اينكه اميدي نيس و چه بهتر كه نيست، ميگه... يكي از خانوما شاكي ميشه و ميگه:" شما چقدر آدمو نااميد ميكنيد!"... لعنت به پاندورا* (اينو تازه از "و نيچه گريست" ياد گرفتم:))
***
ميدوني من به چي فكر ميكنم؟ من ميشينم شوهره رو تصور ميكنم، از اول اول اول، وقتي كه دختره رو ديده، خواستگاري و ازدواج، شروع زندگي دو تاييشون و و و... همشو با خودم تصور ميكنم...
اما هرچي فكر ميكنم، هرچي سعي ميكنم، نميفهمم چطور ميشه كه يه نفر به اينجا ميرسه؟ عين فيلماس با اين تفاوت كه فيلم نيس... خباثت مرد و حقارت زنه.
چه داستان ترسناك و غمگيني...
* پاندورا: در اسطورههای یونان، نخستین زن روی زمین است.
هفائستوس او را به دستور زئوس از آب و گِل ساخت تا پرومتئوس که با انسانها دوستی میکرد را مجازات کند. خدایان به او نعمتهای فراوانی بخشیدند؛ آفرودیته به او زیبایی بخشید، آپولو موسیقی، هرمس اعتقادات دینی و هر خدای المپین دیگری نیز به همین ترتیب هدیهای به پاندورا داد؛ از این رو در پایان هرمس نام پاندورا به معنی «تمام نعمتها» را روی او میگذارد. پرومتئوس او را از زئوس نپذیرفت، اما برادرش اپیمتئوس او را به همسری برگزید.
۲۱ فروردین ۱۳۸۹
-217-
همينطوري از ميون كتابها " جادوي فكر بزرگ" رو كشيدم بيرون و شروع كردم به خوندن. راستش مدتهاست كه از اين دست كتابها نميخونم، درست بعد از راهنمايي كه سري "به سوي كاميابي" رو ميخوندم و البته خيلي هم دوسش داشتم... يه كم كه گذشت كتابهايي با اين موضوعها و در انواع جيبي، يك دقيقهاي، يك روزه و چه چه... روي پيشخون كتابفروشيها هجوم آورد، كه حتي ورق زدن گاهگداريشون واسم زيادي بود...
اين كتاب رو هم اون موقعها خوندم، اگرچه چيزي ازش يادم نميآد اما يه ذهنيت خوب ازش دارم، واسه همين خريدمش كه بدم به كتابخونه اخگر، كه نشد و ميون كتاباي خودم باقي موند...
... حالا كه دوباره مسيرم اتوبوسي شده، واسه توي راهم كتاب ور ميدارم، خواستم كه كتابو بذارم توي كيف...
***
من از اون دسته آدمها نيستم كه ادعا كنم حرف ديگران واسم مهم نيست...حتي ميتونم بگم اين مهم بودن در حد يه دسته آدم خاص مثل چندتا از دوستان يا اعضاي خانواده نيست و راستش يه مجموعه وسيعتر رو شامل ميشه و البته به صورت نسبي! يعني نظر افراد مختلف، ارزشهاي مختلفي داره واسم...
اما اين ديگه قابل قبول نبود، دليل ترديدم واسه برداشتن كتاب اين بود حاضر نبودم كسي(هركسي) توي اتوبوس منو ببينه كه دارم " جادوي فكر بزرگ" ميخونم. ترجيح ميدادم مثلا " و نيچه گريست" باشه يا كتابي از يه نويسنده مشهور دنيا كه توي ايران چندان مشهور نيس... مثلن "هرتا مولر" ... .
افتضاح بود اما واقعيت داشت و اگه هركسي اينو بهم ميگفت نميپذيرفتم... مسخرهس من داشتم اون كتابو ميخوندم و لذت هم ميبردم؛ پس چرا اينطور فكر ميكردم؟... چه اهميتي داشت كه عابر گذري توي اتوبوس فكر كنه من چجور آدميام كه مثلن اينجور كتابي ميخونم؟
...اين ديگه پذيرفتني نبود.
۱۵ فروردین ۱۳۸۹
-215-
شناسنامه بچههاي متولد نيمه دوم رو نيمه اول ميگرفتن كه "عقب" نيفتن! شما رو نميدونم اما توي خونواده ما كه حسابي رسم بود، تا رسيد به كاوه كه ديگه قانون سفت و سخت ايستاد جلوشون و نذاشت كه يه روز هم تولدشو جابجا كنن! از بدشانسي اونها پسرك اسفندي بود! حالا خودتو بذار جاي مامان كه به نظرش كاوه "چقدر" عقب افتاده بود....
خلاصه وير تغيير تاريخ تولد، دامن من هم كه نيمه اولي بودم رو گرفت، ارديبهشت ماه ثبت شد يك يك فروردين، لابد حالا از همه جلوترم! سر سر صف :)
... ميخوام بگم هميشه وقتي فاصله زماني بين تاريخ تولد قانوني و واقعيم شروع ميشه، يه سرگرمي، يه حس "نميدونم چي" ميآيد سراغم! شايد مثل جنيني كه شكل گرفته اما هنوز توي شيكم مامانهس... انگار هستم و نيستم! بانمك نيست؟ با تغيير ساده يه عدد توي يه دفتر، حالا روزهايي از سال واسه من يه جورايي خاص شدن...