اصلن خاطرم نیس چطور و کی آیدی مسنجرش رو گرفتم. از دبیرستان دیگه ندیدمش... دختری بود با موهای بلند و سبزه رو، با اسمی نامتعارف متشکل از دو اسم، که اصرار داشت اسم کاملش رو بگیم... با خواهر و برادری که اونها هم اسمهای جالب و تکی داشتن... همون روزها هم خیلی تو حال و هوای درس نبود... دایی جان ناپلئون رو اون بهم داد بخونم، مادرش از کتابخونهای که کار میکرد آورده بود... برای حفظ کتاب و جلوگیری از نابود کردنش، کتاب در ادامه یه کتاب بیربط که حتی اسمش یادم نیس، دوباره صحافی شده بود... (کی میدونه شاید اون کتاب هنوز توی کتابخونه عمومی شهر باشه).
چی شد امشب بهم پیام داد: "سلام روجا"... و شروع کردیم به حرف زدن... سوالها و حرفهای معمولی... پرسیدم کجایی؟ چه میکنی؟ همون جاس و توی کتاب فروشی پدر کار میکنه... در جواب عروس شدی؟ میگه آره... شیش ساله! پووه! شیش سال... برای من همون دخترک سربه هوا با یه عالمه موهای بیرون ریخته از جلو و پشت مقنعهس هنوز... تمام این مدت اونجا بوده... حالا توی همون کتاب فروشی جلوی دانشگاه کار میکنه... ای بابا پیر شدیم رفت...
همه چی خوب بود اما یه چیزی سنگین بود... نمیدونم اما اشارهش - نه یک بار- به این که شوهر نکنیها، خوشی بیشوهر بی آقابالاسر، یه جوری رو دلم سنگین اومد... اگرچه به خودم اجازه نمیدم بعد دوازده سال، دماغمو صاف بکنم تو زندگیش که "چرا اینو میگی؟" اما همین قدر هم گفتنش به چیزی اشاره داشت که خوب پیش نمیرفت....