۹ مرداد ۱۳۹۰

-487-

نشستم پای آینه، ریشه موهامو که دراومده بود، رنگ کردم و کمی هم ابروهامو روشن. دوش گرفتم و موهامو خشک کردم، این بار دیگه با اتو صافشون نکردم بلکه دسته دسته به بیرون فر دادم... سر صبر آرایش کردم، بماند که آرایش سر صبر من هم حداکثر پونزده دقیقه‌س... لباس پوشیدم، عطر زدم، طبق یه عادت قدیمی پشت گوشام رو هم عطر زدم.

شرط منو که می‌دونی، مهمونی یعنی دامن، یعنی پیراهن، یعنی رقص، یعنی رنگ... توی آینه خودم رو می‌بینم... راضی‌م... کمتر پیش می‌اد که به خودم بگم:« هه! خوشگل شدی‌یا!» این‌بار گفتم و راه افتادم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم دخترکی که مرد رو بخشیده نمی‌دونم چه جنسی از دل توی سینه داشته... چشم‌هاش که دیگه همیشه بسته‌س. شاید هم بهتر، که اگه می‌دید هرگز نمی‌تونست توی آینه از زیبایی لبخندش لذت ببره و دیدن براش رنج، رنج و رنج بود. خواستم بگم من اگه بودم، من روجا، همین که همیشه یه ایراد توی خودش پیدا می‌کنه و کمتر وقتایی پای آینه از زیبایی خودش لبخند می‌زنه، من نمی‌بخشیدم...

۴ مرداد ۱۳۹۰

-485-

دیشب خواب بدی دیدم. برای من که یا خواب نمی‌بینم، یا خواب‌هام یادم نمی‌مونه و یا یه کابوس رو هر از چندگاهی- دیر به دیر- می‌بینم؛ خوابی با این تصاویر واضح عجیب و غریب بود... ماجرا از این قراره که توی خوابم، دختری که عزیزه برام، یه بند گریه می‌کرد و از مریضی عجیب و لاعلاجش می‌گفت که گمونش از رابطه‌ای که داشت گرفته بود. تب و لرز و کوفتگی و خستگی مداوم داشت و ازش خون می‌رفت. وقتی من توی خواب، حجم خون رو دیدم ترس برم داشت. خون مرده، سیاه و لخته شده. توی خواب اسم مریضی‌شو گفت و خوب به یادم موند: «تب سیاه»!

صبح دیر پاشدم از خواب، وقت میکروسکوپ داشتم، سریع رفتم و ظهر، یه ساعتی که برای ناهار اومدم خونه، این اسم رو جستجو کردم، عجیب این که بیماری با این نام وجود داره. البته نه با این منشا و نه با همه این علایم، اما وجود داره و من تا جایی که یادم می‌آد قبل از این، هرگز اسمی از این بیماری نشنیده بودم.

ته‌نوشت: تب سیاه بیماری انگلی است که از طریق نوعی پشه منتقل می‌شود و در صورتی که درمان نشود می‌تواند فرد مبتلا را بکشد و از علایم آن تب، ضعف، سستی و ورم طحال است.

۳ مرداد ۱۳۹۰

-483-

«خوانندگان بسیار عزیز ایرانی من،

گرچه همدیگر را ندیده‌ایم، اما به هم نزدیک و با هم آشناایم... شما در نوشته‌های من خودتان را می‌یابید، پس من شما را می‌شناسم.

... قسمت نبود که دروازه مرز را بگذرم و خودم را در میان شما ببینم، و کیست که به همه آرزوهای خود رسیده باشد؟... من به کتاب‌هایم حسودی می‌کنم، زیرا آنها می‌توانند به همه جا بروند.

باری... گرچه هم‌دیگر را ندیده‌ایم، اما دوستیم. و در دنیایی که میلیون‌ها انسان در کنار هم، با هم بیگانه و به خون هم تشنه‌اند، نزدیکی و دوستی ما از دور، خود سعادتی است.»

عزیر نسین- 16 مه 1972- مقدمه کتاب «دیوانه، یکی صد لیره» ترجمه ثمین باغچه بان.

ته نوشت: در سال 1933 که انتخاب اسم فامیلی در ترکیه اجباری شد، او کلمه «نسین» به معنی«تو چه کاره‌یی؟» را برای خود انتخاب کرد.

۱ مرداد ۱۳۹۰

-481-

1- یه بمبی ترکونده‌ن توی نروژ، بعد هم یه نفر مردمو به رگبار بسته، تا حالا نود نفر کشته اعلام شده، یکی خبر رو به اشتراک گذاشت و نوشت:« امروز چهره‌های مردم شادترین کشور دنیا، کمی فقط کمی، شبیه من شده. شاید از این پس بیشتر همدیگر را درک کنیم». ... هر جور که فکر می‌کنم این جمله، جمله خوبی نیس.

2- کره جنوبی می‌خواد متجاوزین به عنف رو اخته کنه...! اینم تو کت من نمی‌ره! رو چه حسابی آخه؟

3- آقای استاد ایتالیایی الاصل آرژانتینی حالا آلمانی، یه نمودار داره که همیشه اولین جلسه درساش نشون می‌ده. نمودار افزایش متوسط طول عمر آدم‌ها از پنجاه به نود سال، طی 60 سال گذشته رو نشون می‌ده.

خب من موضوع درس رو خیلی دوس دارم، اندام مصنوعی جایگزین اندام آسیب‌دیده هم ایده خوب و عالی‌یی به نظر می‌رسه، اما به نمودار که نگاه می‌کنم می‌بینم این همه علم فقط پیری آدم‌ها رو طولانی‌تر کرده، تو بگو از پنجاه تا نود سالگی... حالا که چی؟


۲۶ تیر ۱۳۹۰

-479-

غروب یک‌شنبه‌س. همون عصر جمعه خودمون... اینجا از صبح هوا ابری بوده و یه دم می‌باره با میانگین دمای 15 درجه... بچه‌ها از صبح هی توی فیس بوک استاتوس گذاشته‌ن که چه دل‌گیر و تاریک، nicht Gut!...

اما من این بارون رو دوس دارم... از پشت پنجره هی دید می‌زنم، هر بار می‌بینم که به یه طرف کجکی می‌باره... یه بار چای می‌خورم، یه بار دلم شوری می‌خواد و با یه ورقه پنیر می‌رم پای پنجره...

۲۴ تیر ۱۳۹۰

-477-

سفر سویس- کلیات-

اول رفتیم ژنو تا جایی‌که صد متر زیر زمین و توی یه کانال 27 کیلومتری در تمام ساعات شبانه‌روز الکترون‌ها و پروتون‌ها رو چهارنعل -با سرعت نور –می‌تازونند و وادارشون می‌کنن گاهی با هم تصادف کنن و توی هر بار تصادف یه بیگ بنگ کوچولو راه می‌ندازن و از انرژی ماده می‌سازن- آقای انیشتن چی می‌گف؟- رو، دیدیم. البته که حیرت‌انگیز بود. اما خب می‌دونی من یه کم از این همه علم و فیزیک می‌ترسم، گیرم که بیگ‌بنگ بزرگ 14 میلیون سال پیش بوده باشه، اما خب واسه من مثل فیلم‌های ترسناک می‌مونه. ترجیح می‌دم اصلن نبینم و ندونم.

و اما ژنو، زیبا و لوکس، گرون گرون گرون. البته کل سویس گرون بود، اما این شهر یه جوری انگار برای خرج کردن پول‌های زیاد طراحی شده بود.

-475-

گمونم ما ادم‌ها یه قالب می‌سازیم برای ورود و حضور دیگری توی زندگی‌مون فرض کن مثل یه در مخصوص. هرچی که می‌گذره این قالب انعطاف‌پذیری‌شو رو بیشتر از دست می‌ده... خب این همه هم زحمت کشیدیم نمی‌شه که کسی ازش رد نشه، اینه که اولین ادم دارای شرایط اولیه رو می‌ذاریم اون ور قالب و می خوایم که ازش رد شه. حالا فرض کن که ادمه رد نمی‌شه، و تو اصرار داری که ردش کنی، گاهی از این ور دستشو می کشی و گاهی از اون ور با پا، با مشقت داری هلش می‌دی... حالا ادم اون وسط، بماند که چی می‌کشه... گیرم که رد شد، با این آدم کج و کوله می‌خوای چه کنی؟

۱۴ تیر ۱۳۹۰

-473-

سه روز گذشته همه به بیمارستان و پرستاری و خون و دیدن انواغ بخیه در ناحیه سر و گردن گذشته... داستان از این قراره که بچه‌ها برای بازی فوتبال بین دانشگاهی راهی مونیخ شدند و میون یکی از بازی‌ها دفاع خودی که پسر دوس داشتنی روس/آلمانی باشه باتمام قوا برای دفع توپ هجوم می‌آره، که با کمی اختلاف ضربه نه به توپ، بلکه به صورت دروازه‌بان ایرانی که هم‌دانشگاهی سابق هم هس برخورد می‌کنه و سه تا استخون شکسته توی فک بالا حاصل دفاع با همه قوا می‌شه... دروازه‌بان راهی بیمارستان و تیم هم هشتم می‌شه...

مادر دروازه بان، تهران، اسپند روی آتیش...

قبل عمل، دکتر یونانی با خونسردی تمام احتمالات از مرگ و قطع عصب تا کوری و شوک رو توضیح می‌ده و یه امضای حسابی از دروازه‌بان مصدوم می‌گیره... نمی‌دونم چه قیافه‌ای داشتم اما حتمن ترسیده بودم و فشار لعنتی‌م افتاده بود که هی می‌لرزیدم... قطع عصب گونه از همه محتمل‌تر و لابد ترسناک‌تر بوده و من ترسیده‌ام اما نباید به روی خودم بیارم... حواسم هس...

سه تا سوراخ توی گونه برای نصب فیکس‌کننده‌های تیتانیومی و یک قطعه پلیمری که در آخر جذب می‌شه، پسرک می‌دونه و من هم می‌دونم، خدای نکرده درسش رو می‌خونیم و اون شاگرد اول ماس.

مادر دروازه بان، چقدر خوبه که شما اون جا هستین...

امروز صبح عمل انجام شد و من توی بخش هی آدم دیدم که از اتاق عمل بیرون می‌آرند و یه جایی توی سر و صورتش رو شکافته‌ن و دندون موشی، ظریف به هم دوخته‌ن... دوباره سردم شده. پسرک نیمه هوشیار رو به ری‌کاوری می‌ارن... لاغر و ریزه میزه، لابلای اون همه سیم و بانداژ... سمت چپ صورت‌ش کامل ورم کرده و کبود... یک خط ظریف طولانی زیر چشم رو بریده‌اند و دوباره دوخته‌ن ... طاقتم طاق می‌شه و اشک‌م در میاد، "قرار بود فقط سه تا سوراخ باشه"... از اون لحظه‌های بیچارگی و " تو اینجا چه غلطی می‌کنی" یه...

مادر دروازه‌بان "من دنبال کارای سفارتم". چیزی از دین به من می‌گه... می‌گم چه زحمتی؟ مثل برادر خودمه... اما این حالت هیچ جور منو به یاد برادرم نمی‌ندازه و به خاطر اون نیس که اینجام... راستش خود مادرش دلیل بودن منه... اولین چیزی که توی ذهنم اومد این بود..." مادرش".

نحیف و کوتاه:"آینه داری روجا؟... چقدر بده؟" می‌خندم و می‌گم من از اون دخترهایی نیستم که با خودشون آینه دارن... اما تصویرش رو توی موبایل نشونش می‌دم... "خیلی بد نیس، ورم داره هنوز... خیلی زود خوب می شه..."

چندساعتی گذشته، این‌بار خودش با مادر حرف می‌زنه... یکی دو تا از بچه‌ها اومدن، سر به سرش می‌ذارن راجع به جوراب سفید توری ساق بلند و این که چقدر سکسی شده. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم از همه جا و هیچ جا... آخر کار می‌گه می‌خواد مقاله ترم‌ش رو روی سلول‌های عصبی کار کنه و همین دیشب توی بیمارستان یه مقاله پیدا کرده، (شاگرد اولمونه، چه می‌شه کرد؟)... پسر ترک یه "اوه کام آن!!! " با چند تا کلمه بد ردیف می‌کنه و من خیالم راحت راحت می‌شه.

مادر فردا وقت سفارت داره برای ویزای ضروری...