۷ شهریور ۱۳۸۸

-23-


یه لحظه... یه لحظه دیدم دیگه چیزی نمی‌بینم. گفتم من نمی‌بینم گفت: فقط یه لحظه‌اس.

تمام لحظه‌های درد بعد عمل، وقتی دراز کشیده بودم. دخترو هم اون‌طرف دراز کشیده بود و درد مثل موسیقی متن فیلم توی تنش می‌رفت و می‌اومد. همون موقع فکر می‌کردم چه زود، زود زود... از یادمون می‌ره!

خواهرو کوبیده بود این همه راهو اومده بود، نشسته بود توی تاریکی کتاب می‌خوند، به غرولند‌های من گوش می‌کرد، غذا می‌پخت. با خودم فکر می‌کنم مهربونی ویژگی اول اونه. یه جور مهربونی با " مسوولیت". نه امروز، نه دی‌روز... از همون موقع که برادر کوچیکه – با اختلاف 10 سال ازش- به دنیا اومده بود، وقتی مامان سرکار بود، پیش‌ اون می‌موند و به خواهرو می‌گفت: مامان.

هیچ نظری موجود نیست: