۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

-453-

ابتدایی بودم، اول یا دوم، شاید هم سوم... بایست یک روز گرم بهار، نزدیک به تابستون بوده باشه... از مدرسه بر می‌گشتیم... اون موقع‌ها موقع برگشت، صف تشکیل می‌دادیم تا رسیدن به خونه بچه‌ها می‌رفتن و صف لاغر و لاغرتر می‌شد... مقنعه زشت چونه‌دار رو بالا داده بودم و دکمه‌های مانتوم باز بود- که بعدن بابت‌ش دعوا هم شدم، بماند... یادم هست دو طرف خیابون دشت – همون شالیزار بود- کشاورزی برای ترسوندن گنجشک‌ها، فیلم نوارهای کاست رو باز کرده بود و سر چوب‌هایی گره زده بود، نوارها توی باد تکون می‌خوردند و برق می‌زدند، و شاید گنجشک‌ها رو می ترسوندند، نمی‌دونم... سر ظهر بود و سر هر خونه بوی غذا می‌اومد، البته خونه ما نه.... مامان سرکار بود و یکی از ما که زودتر می‌رسید باس می‌رفت زیر پلوپز رو روشن می‌کرد و حواسش می‌بود که چراغ قرمز رنگ باید دوبار خاموش و روشن می‌شد، اگر ته دیگ رخ رخی اساسی دلمون می‌خواست... تا مامان ساعت دو بیاد و ناهار رو روبرا کنه، همون‌جا توی خیابونی که دوطرف‌ش دشتی بود که عین دریا، توی باد موج های نرم سبز سبز داشت؛ ارزو کردم کاش کل کره زمین- که حالا می‌دونستم گرده- از لایه‌ای بستنی سنتی پوشیده شده باشه، همونا که اقاهه با پیراهن چرکمردش تا کمر خم می‌شد تا به تیکه گنده‌شو بکنه و بذاره لای دوتا نون بستنی که توی هوای مازندران حسابی نم‌دار شده بودن و بده دست من....

هیچ نظری موجود نیست: