۱۷ شهریور ۱۳۹۱

-589-



1- درد دستم دوباره شروع شد. در واقع از قسمت چپ سینه س تا نوک انگشتای دست... یکنواخت و بدون وقفه. بدخوابیدن ها و خواب بد دیدن هم. دی شب بالاخره طاقت نیاوردم و دوباره یکی از قرص صورتی ها رو نصف کردم و با ته مونده چایی خوردم. فقط می خوام از دستش خلاص شم. مامان می گه نکنه از قلبت باشه؟! قلب کابووس مامانه. خودش، پدرش و تقربین همه خواهرها و برادرهاش.
فکر کرده بودم که خوب شدم، اما گمونم شدم چینی بند زده که دیگه هیچ وقت مثل اولش نمی شه. مثل استخونی که مدتها پیش شکسته و ظاهرن خوب شده اما با هر سرما و گرمایی دوباره به گزوگز می افته. از جمعه پیش شروع شد و هنوز ادامه داره. استرس دارم؟  

2- جمعه پیش دوباره شهر کوچیک قدیمی بودم. هوا خوب بود و من دامن پوشیده بودم. خود دامن پوشم رو دوس دارم. دامن زیر زانو، با چین های ریز، بدون دردسر جوراب، تابستونه تابستونه. باد نمی اومد. باس می رفتم دانشگاه برای نامه یی. مسیرم شد طرف خونه قبلی. سر راهم بانک هم باید می رفتم. بانک قرمز جلوی خونه. جلوی در بانک پیرمرد ویلچر سواری ازم خواست که مدارکشو بذارم کیفی که از پشت ویلچر آویزون بود. خودش نمی تونس.
 دلم قهوه خواست. یکی از فانتزی هام، قهوه به دست راه رفتن توی خیابون بود. لیوان های کاغذی. اما هنوز محتاطم و قیمت قهوه رو نه به تومان بلکه به ریال حساب می کنم. فانتزی گرونی یه هنوز برام. اما اون روز، روز هوس بازی بود. بی خیال 1.8 یورو. قهوه رو پر از شیر و شکر می خورم. طعم شیرینی فراوون با تلخی قهوه، طعم دلپذیری یه. گوربابای فرنگی ها که می گن، قهوه سالم نیس، شکر سالم نیس. چای سالم نیس...

3- حتی نگاهی هم به خونه قبلی ننداختم. اما کمی جلوتر، ساختمون سازی تموم شده بود و یه ساختمون یه طبقه با نمای بی ریخت فسفری ساخته شده بود. یه مهد کودک! یه عالمه بچه توی حیاطش بازی می کردن. کمی دور تر از درخت ها. شاید از پنجره اتاق قبلی دیده می شد. شاید هم نه. اما حتمن صداش شنیده می شد. یه تابی بود، یه پسربچه سیاه پوست روی تاب بود و یه دختر بچه موبور دستش به تاب بود. پسر جیغ می زد که: نه! نه! می افتم... این صدا حتمن شنیده می شد. شکی نداشتم. درد دستم از اون جا شروع شد.

4- همیشه با من بودی. درد اما رفته بود. چرا دوباره درد؟ من که به یادت هستم... شاید اشتباه کردم که پیشنهاد روانکاوی از راه دور رو جدی نگرفتم. خود دکتر هم مطمئن نبود. نه. کار خوبی کردم. مگه خودش نگفت که یه بخش بزرگش پاره کردن دملای چرکی خیلی قدیمی یه، مال کودکی هامون. گفت همه داریم و فقط تو نیستی. گفت اما تنهایی اونجا، وقتی که تمام وجودت چرک می شه و این خطرناکه. خطر؟ همه چی رو بسته بندی کردم توی یه جعبه سیاه و گذاشتمش یه گوشه ذهنم. می دونم این راه چاره نیس. اما جفتمون چیز دیگه یی به نظرمون نمی رسید.

5- و خواب ها... دوباره 4:29 دقیقه صبح بیدار شدم. عرق کرده و ترسیده. چهارده ساله بودم و کسی که می شناختمش از پشت سینه هامو چنگ زد و گفت چه سینه هایی! چه سینه هایی! و من توی سی و یک سالگی هم چنان از خجالت می لرزیدم. چیز هیجان انگیزی رو تجربه می کردم، بین دو بلندی زیبا که میونشون آب بود، طناب و قرقره یی وصل کرده بودن و من با طناب سر می خوردم و همون لحظه یی که پاهام آّب رو لمس می کرد و می تراشید، به شدت با کودکی خودم برخورد کردم. بچه بودم و سوار تاب بودم و باد می رفت توی موهام و جیغ می کشیدم از خوشی. من افتادم، کودکی م افتاد و سرش شکست. همون طور که افتاده بودم دیدم. تاب از دوسر وصل شده بود به دوسر تخمدان های یک زن. که لابد خودم بودم. خون، سرم شکست و خون همه خوابم رو پرکرد.  بعد هم یکی برگشت توی صورتم و با لبخند گفت: آخه می دونی روجا جون! من هنوز باکره م. بیدار شدم ساعت 4.29 دقیقه بود.

6- تابستون خوبی بود، خیلی خوب و من خوبم. روزگارم بدی و یاس نیس، شادی و رنگ درش هس. زیاد.

7- ناراحتی م تمام " بی شرف" هایی یه که نگفتم و داد نکشیدم توی صورت اونایی که شایسته ش بودن. از روزی که بچه گی م تموم شد و زن بودنم شروع شد و بی شرف ها پیدا شدن. و من یا خجالت کشیدم، یا ترسیدم یا در شان خودم ندونستم یا هرچی... نگفتم. شدید، بلند، فریاد نزدم. جوری که آب دهنم باهاش بزنه بیرون و بپاشه تو صورت بی شرفش. خشمگینم و خشم توی خواب به سراغم می اد و توی روز توی دست چپم هی می ره و می آد. باید از دست خودم عصبانی بودن رو کنار بگذارم. می ذارم.


8- کامپیوتر رو بردم تا قبل رفتنش ویندوز اصل برام نصب کنه. بعد تقریبن دوسال تازه فهمیدم که بعله، دانشگاه ویندوز هم می ده، چنین آدم عقبی هستم. گاهی اوقات نه، اما بیشتر وقتا همینم. خوبی ش اینه که ذوق هم می کنم که خوبه تونستم چیزی رو که دیگرون، مدتها پیش قاپش زدن، انجام بدم. اینه که الان کامپیوتر عین یه بچه تازه به دنیا اومده پاک پاکه...
بعد از اون سری که کل کامپیوتر پرید و دود شد، گفتم به خودم این دفعه دیگه آنتی وییروس هم می خرم. دوباره چند وقتی گذشت. بالاخره اون هم انجام شد. خلاصه کم کم به صراط مستقیم نزدیک می شم...

9- گفت خیلی حس عجیبی یه که از یه کشور که وطنت نیس مهاجرت کنی یه کشور دیگه که اونم وطنت نیس. و منو دوبار بغل کرد. بار دومش حس کردم، انگار من تنها جای مادر، خانواده، وطن، همه آدم ها و خاطراتی ام که نیستن. یه جوری با بغض بود و درد. توی ماشین از خداحافظی دومش دلم گرفت.

10- از این یارو شخصیت اول سریال Mad Men  بدم می آد.

11- هم چنان خواب می بینم و حتی می پرم از خواب. اما خوشبختانه یادم نمی مونه، اگه این درد هم تموم بشه...

12- معلق م! اما ناراضی و ناراحت نیستم.


یه اشتباهی رو تصحیح کردم. 

هیچ نظری موجود نیست: