۲۶ شهریور ۱۳۹۱

-593-

 آهنگ پایانی فیلم پخش می شد که زن را بوسید. درست جایی که باید. انتهای گردن، همان جا که خمیدگی شروع می شد تا با شانه ها به آخر برسد. زن کمی مبهوت ماند اما حرکتی نکرد. شاید چند لحظه همانطور خیره شد به اسامی که پشت سر هم توی صفحه سیاه، از پایین مانیتور به بالا می رفتند، از جایی که معلوم نبود کجاست می آمدند و در بالا صفحه، باز جایی نا معلوم گم می شدند.
می توانست جور دیگری پیش برود، فیلم دیدن زن ها را به مرد ها نزدیک می کند لابد. گیرم که دیوانه دیوانه و «هفت» دیوید فینچر باشد وگرنه چطور ممکن بود چنین اتفاقی؟ آن هم بوسه یی چنین در جای درست؟!

 هر چه بود زیر سر این فیلم دیدن بود. وگرنه آشپزی، کوه نوردی، خرید، پیپ کشیدن و حتی دوتایی شراب سفید خوردن هم کار را به این جا نکشانده بود...
رعد و برق به کمک زن آمد و باران تند بعد از آن. پرید پای پنجره که باد پرده هایش را به رقص درآورده بود. کمتر از دقیقه یی، باران، خیابان جلوی خانه را رودخانه یی کرده بود. قشنگ بود، معرکه... اگرچه هیچ حواسش به بیرون نبود و  همین طور در احوال خودش مانده بود که:« چرا نه؟»
فقط باید سرش را بر می گرداند و به چشمهای مرد که سبز سبز بود نگاه می کرد و تمام.
کجای کار می لنگید که سرش بر نمی گشت؟ آن هم پس از بوسه یی چنین به جا؟


البته که دیگر حرفی از آن اتفاق نشد، باز هم فیلم دیده بودند اما مثل قسمتی که بریده باشند از فیلم، ازش گذر می کردند. زن هر بار از خودش می پرسید: «چرا؟» و بیشتر: «چرا نه؟» جواب هایی هم برایش پیدا می کرد، اما کمی که می گذشت می دید، بازقانع نشده.
...

بک ماه بعد، وقت خداحافظی وقتی ماشین پای در منتظر بود، همدیگر را در آغوش گرفتند. تابستان خوبی داشتند و نیازی به گفتنش نبود. یک بار دیگر دلش خواست مرد را درآغوش بگیرد و گرفت. محکم در بین شانه هایش فشارش داد.  هردوغمگین بودند. مرد گفت:«برلین که آمدی سراغی از من بگیر». دختر یادش آمد که در تمام این مدت که با هم همسایه بوده ند، هرگز نه شماره تلفنی و نه حتی ای میلی رد و بدل کرده ند... با خودش فکر کرد:«چقدر عجیب؟ وقتی این روزها اول از همه توی فیس بوک، سوراخ سمبه های کسانی که حتی دوست هم نیستیم، شخم می زنیم.»

حتی نحوه درست نوشتن نام فامیل مرد را نمی دانست. با uیا ü؟  باز هم چیزی نگفت و نه حتی چیزی پرسید. فقط "چرا؟ چرا نه؟" مانده بود که همچنان برایش جوابی نبود.
مرد که کوله را پشت صندوق عقب ماشین جا داد، همان چند قدم بین صندوق تا سوار شدن دوباره، ناگهان سه باره سفت بغلش کرد. دست هایش در جیبهایش بود و انتظارش را نداشت. مثل آدمی دست بسته گیر افتاده بود و مرد محکم خداحافظی می کرد.
داستان کش دار خنده داری شد.  

 ماشین که از در چوبی رد شد تا دور بزند، زن هم چنان که خیره به چشم های سبز مرد بود گفت: «راستی، بوسه خیلی به جایی بود!» و به گردنش، همان جا که خم می شد تا برسد به شانه ها اشاره کرد و خندید.  

هیچ نظری موجود نیست: