۹ دی ۱۳۸۸

-171-


...دوست داشتم عشق، مانند سبزه‌ها که سرشان را می چینند تا قد بکشند، و یا به گونه‌ای دیگر ببالد، مثل دندان بچه‌ها، مثل مو و مثل ناخن سر انگشتان. وقتی که دراز کشیدم، از سردی ملافه‌ها مرتعش شدم و از گرمای پس از آن...

زمانی که ترزا شش ماه پس از باز گشت به خانه‌اش مرد، می‌خواستم با کسی درددل کنم، اما با چه کسی؟ آخرین نامه ترزا پس از مرگش رسید:

" تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، نفس کشیدن است، مثل گیاهان باغ. اشتیاق من به تو از طبیعت بر می‌خیزد."

عشق من به ترزا باز سر برآورد. من به رشد آن کمک کردم....

.... باید دست‌هایم را می‌بستم. آنها می‌خواستند برای ترزا بنویسند که من هنوز خودمان را به یاد دارم و این که بر خلاف عقل و منطق، از لابلای سردی درونم عشق بر می‌خیزد...

....چرا، چه موقع و چگونه، عشقی تنگاتنگ با خیانت در می‌آمیزد؟

... امروز وقتی از عشق سخن می‌گفتم، سبزه‌ها گوش می‌دادند. من بر این باورم که این کلمه، حتی با خودش هم صادق نیست....

سرزمین گوجه‌های سبز


۸ دی ۱۳۸۸

-169-


روزهامو به کار می‌گذرونم تا بچسبن به سقف شب. شب دیر می‌رسم خونه اونقدر دیر که از خیابون‌ها فقط چراغ‌هاشو می‌بینم. تاب دیدن آدم‌ها رو ندارم. آدم‌ها عابر توی خیابون... می‌دونی مرگم صبح‌هاس که باید بزنم بیرون، وقتی همه جا پر از رفت و آمده... دقیقن همین. رفت و آمد، یعنی هیچی. یعنی صفر.

دیشب که رسیدم خونه چشام دیگه جواب کرد، نمی‌دونم شاید از هوای آلوده عاشورا! یا شاید از شونصد ساعت پشت مانیتور نشستن بود... دراز کشیدم و چن تا قطره چکوندم توش... نبض داشت و یه کم بعد همه چی آروم آروم حرکت کرد... مثلن حس می‌کردم سقف و دیوارها خیلی آروم دارن عقب عقب می‌رن... یا خودم دارم روی تخت سر می‌خورم.

... البته حرفی ندارم به کسی بزنم، حال "روزمره و بابا بی‌خیالش" هم ندارم، این روزها نمی‌شه امید شونه گرم کسی رو داشت. مگه شونه هر آدمی چقدر تاب می‌آره؟ چقدر قویه؟ این درد، این بار واسه شونه همه زیاده... اما من، همون منم! بار زیاد پاهامو می‌لرزونه و تشویشی به جونم می‌افته که نگو... "من اینجا چی‌کار می‌کنم؟"

... پاهام می‌ترسید و چیزی در سرم می‌گفت که برو... ‌رفتم. صدای بلند پسر توی گوشم بود" مرگ بر ستم‌گر..." یکی گفت" اومدن..." با موتور از میون جمع گذشتن، یکی انگشت شست‌ش رو به جمعیت گرفته بود، همون‌وقت که از میون جمعیت ساکت می‌گذشتن. کمی بالاتر – دور میدون- به صف شدن و چوب‌ها رو درآرودن و جماعت درو می‌کردن... حالا صدای جیغ و فریاد بود و تصویر خون... خون... و لبخند مسخره مردک که شستش رو برای مردم گرفته بود... " من اینجا چی‌کار می‌کنم؟" به قیافه‌ها نیگاه می‌کنم.

گفت: گورتو گم کن، فتنه‌گر! باورم نمی‌شه، لبخند زدم. گفتم دست‌های من خالیه آقا! گفت اسلحه می‌خوای؟ گفتم نه می‌دونم شما دارین. همون کافیه. خون توی چشاش بود. راه افتادم، مخالف جمعیتی اشتیاق‌‌شون به خون رو فریاد می‌زد. (با اون خونی که تو چشاش بود، لبخند کوفتی‌ات دیگه چی‌بود دختر؟)" جون به در بردم. "

چه علاقه‌ای دارن این‌ها به خون؟ هان؟ نمی‌فهمم... بارها از خودم پرسیدم، نه دیروز و امروز... که "چرا؟" و به هرکسی رسیدم مفتخرانه سینه جلو دادم که "هیچ چیز ارزش جون کسی رو نداره... و هیچ کس حق گرفتن جون یک انسان رو نداره." پووه!

پارک شلوغ بود. صدای تیر و سنگ پرونی. همه می‌دویدند، خون از میون دست‌های کسی بیرون می‌ریخت. دو تا پیرمرد وسط پارک شطرنج بازی می‌کردن... کسی گفت:" توی کالج یکی رو کشتن"...

یه دسته با یه علم گنده می‌رفت و برای حسین گریه می‌کردن.

یکی با یه عالمه غذای نذری از ماشین پیاده شد...

۵ دی ۱۳۸۸

-167-


روز توپخونه جماعت از فرط گرما و ازدحام راه افتاده بودن... رسیده بودیم به میدون فردوسی که هجوم جمعیت از یه سمت میدون به سمت دیگه از اومدن ماشین موسوی خبر داد. بیرون از شلوغی‌ها کنار حوض وسط میدون موندم. همه صداها یکی شد: "موسوی... موسوی... رای منو پس بگیر... " جمعیت با تمام استیصال‌شون فریاد می‌زدن. چقدر این استیصال ابهت داشت. می‌دونی مثل ضربه‌های طبل این شب‌ها، موج صدا فضا رو می‌شکافت... ضربه می‌زد...

توی میدون، کنار حوض رو به آسمون داد زدم. یادم نیس چی گفتم، تمام ناتوانی و استیصال مو فریاد زدم... به nc گفتم داد بزن دختر! خیال می‌کنی دیگه کی این فرصت پیش‌بیاد که وسط روز، توی یکی از میدونای تهران از ته دلت بتونی داد بزنی؟

ماشین رفت و جمعیت آروم و ساکت راه افتاد.


۳ دی ۱۳۸۸

-165-



" جز فقر، هیچ کس ششمین بچه را نمی‌خواست."

سرزمین گوجه‌های سبز

۱ دی ۱۳۸۸

-163-


سال‌هاست که فال حافظ نمی‌گیرم... یادم نیست چطور شد که تصمیم گرفتم دیگه فال نگیرم. احتمالا مال اون‌ زمانایی که حکم‌های کلی می‌دادم و تصمیم‌های قاطع می‌گرفتم و خیلی بیشتر از حالا بهش پای‌بند می‌موندم... اما اگرچه با گذشت زمان، عمر تصمیم‌های صفر و یکی‌م کم شد و فضای بین صفر و یک بزرگ، حجیم و عمیق شد، بازم حافظ باز کردن برنگشت به عادت‌هام، به عادی‌‌هام، نمی‌دونم چرا؟ اما دلم دیگه نخواست و هیچ‌وقت هم هوس نکردم... این میون، گاهی شب‌های یلدا فال باز می‌کردیم که من به خنده و بی‌نیت می‌ذاشتم که بگذره... چند باری هم توی خیابون، جوری شد که فال‌ خریدم، که یا بازش نکردم یا به نیت کسی دیگه باز شد...

خلاصه این‌که دی‌شب شب یلدا بود و من دلم می‌خواست نیت کنم و یه فال بگیرم.... آی دلم می‌خواست...

که البته نشد...

۲۴ آذر ۱۳۸۸

-161-

شب‌نشینی و عیادت رفته بودیم خونه بچه‌ها. بی‌بی‌سی برنامه مستندی پخش می‌کرد.

پیرزنی رو به دوربین از خاطرات سال‌های خیلی دور می‌گفت. از این پیرزن‌های چین و چروک که ماتیک قرمز و لاک قرمز فراموش‌شون نمی‌شه. وقتی که فقط سیزده سال داشته، شاید توی یه شوخی، شاید به خاطر مستی، یا شایدم همینجوری، روی پوستر استالین یه لبخند می‌کشه – با ماتیک- خودش گفت: "به نظرم خیلی غمگین می‌اومد."

می‌گیرنش، زندانی می‌شه، آزار‌های چنسی و چه و چه... رو به دوربین گریه می‌کرد و اشک‌هاش توی صورت فرتوت‌ش می‌ریخت. می‌گفت از اون زمان سال‌ها گذشته، من ازدواج کردم، مادر شدم، مادر بزرگ شدم... اما هنوز که به یادش می‌آرم از خشم و تحقیر پر می‌شم... گریه می‌کرد.

تصاویری از زن نشون داده می‌شد که توی بازداشتگاه متروک قدم می‌زد...

تصویر زن همین‌جوری یادم اومد، صبح که توی ماشین نشسته بودم و رو به شمال می‌اومدم، با خودم فکر می‌کردم که عاشق ترکیب سفید و پفکی کوه‌ها، آبی کم رنگ آسمون و خورشید زرد رنگ‌م.

عاشق سفید و آبی و زرد زرد زرد...


۲۱ آذر ۱۳۸۸

-159-


"انگار تمام تنمه که فریاد می‌زنه... این رگ‌های منه که زیر پوستم باد می‌کنه و خون توش داغ می‌شه... چشم‌هام،

پلک‌هام، همون موقع که پودرهای نقره‌ای و طلایی روش پخش می‌شه، یا اون موقع که آروم و سرصبر ریمل می‌زنم، دارن فریاد می‌زنن... پاهام که تیر می‌کشه و رعشه‌ای ازش بالا می‌ره... انگشت‌هایی که گاهی آروم آروم بازو رو نوازش می‌کنه... همه فریاد می‌زنن"

زنی که بلده لبخند بزنه و به فریادهاش گوش بده، اما نشنوه... همچنان لبخند بزنه و سنجاق سرشو مرتب کنه. (تو به این می‌گی بلوغ.) من توی آینه لبخند می‌زنه و به هیچ فریادی گوش نمی‌ده. من توی آینه به زن بیرون از آینه نیگا می‌کنه و از ترکیبش راضی‌‌یه...

زنی که منم به زیر گوش‌هاش عطر می‌زنه و دستکش‌های سیاهشو دستش می‌کنه و راه میفته... با لبخند.

***

لابد باید بدونی، که این‌ها رو زن بالغ توی آینه ننوشته... زن بالغ توی آینه رو شستم. رفتم حموم و زیر دوش همچنان که رنگ‌ها شسته می‌شد، گریه کردم و آب دماغم راه افتاد، چهار زانو نشستم و گذاشتم آب گرم بلوغمو که -قرمز رنگ- جاری بود، بشوره و ببره...


-157-


خب، گمونم دور جدید تیاتربینی‌هام شروع شد...

" من حرفی ندارم، دنبالشو نگیر" کمدی بدی نیس. تیاتر شامل دو تا اپیزود عمده‌س که زندگی دو زوج همسایه رو نشون می‌ده. اپیزود اول خیلی بهتر کار شده، هم از نظر نمایش‌نامه و هم از نظر بازی‌ها. من بازی "آنیزه" رو دوس داشتم.

اما توی اپیزود دوم انگار همه چی خیلی ناشیانه طراحی و اجرا شد. بازی‌ها اغراق‌امیز و نچسب... شوخی‌ها بی‌مزه و خیلی واضح بندتنبونی... خلاصه انگار نه انگار که کل کار مال یه نفره...

با این همه، هنوز سر این حرفم هستم که –برای من- تیاتر همیشه خوب بوده... اون فضا، تاریکی کنار و نور وسط ‌ش هنوز منو می‌گیره... می‌گیره...

پی‌نوشت: چهارراه ولی‌عصر روبروی تیاتر شهر، کنار اون مغازه لوازم خونه فروشی سر نبش، یه بستنی فروشی هست، با کوپ‌های رنگ‌به رنگ، یه کم ترش مثل شاه‌توت، یه کم تلخ مثل نسکافه و شیرین، با یه عالمه خامه و شکلات... خلاصه این‌که توی زمستون هم توصیه می‌شه...


۲۰ آذر ۱۳۸۸

-155-


...لابد گاهی وقت‌ها آدم هی سکته‌ش می‌گیره و هی پر از جمله‌های نیمه تمام‌ه... پر از سه نقطه، پر از سکوت...

۱۷ آذر ۱۳۸۸

-153-


می‌دونم این فکرا جایی نداره... اما با خودم فکر می‌کنم: " چی می‌شد اگه..."

همین الان...دانشگاه تهران شلوغه... ظاهرن بچه‌ها رو غافلگیر کردن. با دخترک حرف می‌زدم صدای الله اکبر نمی‌ذاشت صدا به صدا برسه... من می‌ترسم. من عین چی می‌ترسم که مبادا دوباره بریزن بچه‌ها رو بکشن... اصلن انگاری سند خورده به نام دانشگاه تهران. از 16 آذر هزار سال پیش گرفته، تا 18 تیر و همین تابستون نحس و نکبتی امسال...