۸ بهمن ۱۳۸۹

-401-

1- امان از هفته‌ای که گذشت... بماند که چی بود و چه به من گذشت که البته ادامه هم داره... اما چه خوب که بالاخره اخر هفته رسید... البته فعلن تا دوماه، امتحان داشتن تیتر اول هفته‌هامه...

2- الان رو نمی‌دونم اما زمان ما، مهندسی مواد آن چنان اجر و قربی نداشت... خودم نمونه‌هایی می‌شناسم که خودشون یا خانواده‌هاشون به شدت مخالف این بودن که بچه‌شون بره شریف یا پلی‌تکنیک مواد بخونه و ترجیح می‌دادن که مثلن بابل برق بخونه... حالا برق رو نمی‌دونم اما خب، عجب رشته جالبی‌یه این مواد... منم -که لابد در راستای مارماهی بودن و نه این تمام و نه آن تمام- الان دارم کورس‌هایی از مواد رو می‌گذرونم، می‌بینم به! عحب رشته‌ای‌یه... نکته جالب دیگه وسیع بودن و سرعت رشد مواده این روزها... خلاصه من که جادوگری علم مواد رو دوس داشتم تا حالا...

3- وقتی به موضویی داری برای دل‌شوره داشتن، استرس داشتن، بودن یه ادم استرسی دیگه ناکارت می‌کنه... آی پدر ادمو در می‌اره... حالا فکر کن اینجا باشی... تازه محدودیت‌ها رو می‌فهمی... منظورم بی‌چاره‌گی‌یه... بی‌چاره‌گی... جه طنین مخوفی داره... کاش برای کسی پیش نیاد... می‌دونی منظورم احساس بی‌چاره‌گی برای خود فرد ه... وگرنه کسی که از بیرون قصیه نگاه می‌کنه، ممکنه براش اصلن بیچاره‌گی نباشه... اما خب اون ادم به این نقطه رسیده... این نقطه ناتوانی!!! چی می‌خواستم بگم، چی شد! خیالی نیس! منظور جفت‌ش بود، هم استرس مضاعف و هم بی‌چاره‌گی...

4- اقایی که به وقتی صنمی با هم داشتیم- نپرسین چه صنمی؟ که خودم هم نمی‌دونم! این روابط عجیب‌الخلقه توی هیچ مربع و مثلث و چندضلعی جا نمی‌شه، مگه این که تیکه تیکه‌ش کنی که مثلن اینحاش مثلث بود و اون تیکه‌ش نیم دایره- خلاصه بعله! آقای مذکور یه چیزی توی گودرش share کرده، اومدم بنویسم: هی فلانی خیلی عوض شدی؟ اهل این حرفا نبودی؟ بعد به خودم گفتم: یواش... "عوض شدن"... حالا که چی؟ عوض شدن که خوبه! دیدم دلم از یه جای کار می‌سوزه! اره می‌سوزه... این که جرا حین رابطه یه سردوگوش خودمون چنین نبوده... اره این عین حقیقته... اما خب زمان بد، مکان بد... حتی ادم‌های نامناسب هم بودن... هزار تا دلیل هس واسه پکیدن رابطه دوتا ادم... اینم از خوبی یه تجربه‌س، کم کم اینا رو می‌فهمی...خلاصه این که تا پخته شود خامی، بسیار خون جگر باید!

5- آقای پروفسور خیلی موفق، پرسید 10 سال دیگه خودتونو کجا می‌بینین؟ دختر آلمانی گروه گفت: من احتمالن مامان شدم و شاید نیمه‌وقت جایی کار می‌کنم... وقتی اینو می ذاری کنار نظر بقیه که می‌خوان جدول مندلیف رو به شونصد تا برسونن! پووه! جواب من؟ "نمی دونم آقا".


۵ بهمن ۱۳۸۹

-399-


عکس‌ اعدام می‌بینم... عکسای دادگاه‌ها رو به یاد می‌ارم... می‌دونی چیه؟ از اون دمپایی‌های لعنتی، مشترک توی همه عکس‌ها،- حتی اگه عکس فقط از بالاتنه ادم‌ها باشه – متنفرم... متنفرم!


اولین امتحانمو دادم... و دیگه این که الان تقریبن هیچی برای خوردن ندارم...

۳ بهمن ۱۳۸۹

-397-

یه عنکبوتی هس، سمی و خطرناک، به اسم بیوه سیاه... این خانوم بعد جفت‌گیری، عنکبوت نر رو می‌خوره... چرا یادش افتادم؟

خواستم بگم " لیدی ال" رومن گاری منو یاد بیوه سیاه می‌ندازه...


-395-

دست‌های بزرگی دارم... بهشون نگاه می‌کنم چاق نیستن، انگشتام خپل و کوتاه نیس... فقط دست‌های بزرگی دارم... به قول مامان- هروقت که از چاقی می‌نالم- ˸ " استخون‌بندی‌ت درشته!"...

توی مدرسه یه دختر ظریف و لاغری بود کنار هم می‌نشستیم، هدی... زمستونا دستاش همیشه یخ بود و دست من گرم... دستاشو می‌گرفتم تو دستام تا گرم شه... بس‌که لاغر بود... (بعدها رفت صنعتی اصفهان و از اون بسیجی‌های خفن شد! این خبر هم خیلی قدیمیه، حالا نمی‌دونم کجاس). دور نشم...

دستام از دست اغلب دخترها بزرگ‌تره... و همینطور خیلی از پسرها، چه اونایی که مقابسه کردم و چه اونایی که همین‌طور چشمی دستمو گذاشتم کنار دستشون... اهل ناخون بلند کردن نیستم، یعنی کوتاهشو بیشتر دوس دارم... اما لاک زدن! پووه... دبوونه شم... همیشه ناخون‌های کوتاهی که لاک تیره خوردن به نظرم خیلی قشنگن...

اهل گوش دادن هستم اما بغل کردن کمتر، درواقع خیلی کمتر (و چه بد)... اما دوس دارم وقتی که گوش می‌دم، دست رو بگیرم توی دستم و با شستم آروم پشت دست رو نوازش کنم... چپ... راست...

خلاصه، گاهی وقتا آدمی که دستاش بزرگه، ارزو می‌کنه کاش دستاش کوچیک بود و توی دستی جا می‌شد... و دلش برای دایناسورها تنگ می‌شه که دیگه نیستن...

( الیته اونام دستاشون کوچولو بود! )


۳۰ دی ۱۳۸۹

-393-


زندگی خواه ناخواه می‌ره... اسم شو بزاریم به جلو... زندگی خواه ناخواه به جلو می‌ره... چه اشکالی داره برگردم و گاهی مزمزه کنم، نشخوار کنم... این سرعت دنیای مدرن رو دوس ندارم... عشاق سرعت رو نمی‌فهمم..." از همه چی زیاد زیاد خیلی می‌خوام... تا بی‌نهایت" منو یاد دهن همیشه نیمه باز جوجه پرستوها می‌اندازه... جوجه‌ها رو دوس دارم اما دهن همیشه نیمه باز ادم دنیای امروز رو نه... من طرف‌دار مکتب" آقا یاواش" م...

۲۸ دی ۱۳۸۹

-391-

دیشب به تخت خواب دونفره فکر می کردم... چی شد که فکرم رفت به تخت خواب؟ نمی‌دونم. اولش فکرم رفت سراغ یه مطلبی که ماه‌ها پیش کسی به اشتراک گذاشته بود... تصاویر تخت خواب آدم‌های مختلف توی نقاط مختلف تهران بود... جالب بود یه تخت خواب با روتختی و بالش و تزیینات‌ش باهات حرف می‌زد... می‌تونستی داستان بسازی و از روی سلیقه‌ش، یه چیزایی رو سعی کنی حدس بزنی... اما خب جوابی نبود... یعنی تصویری از صاحباش نبود... چه بهتر که نبود... بعد فکرم رفت سراغ موردهایی که تصویری از تخت خواب‌شون توی ذهنم بود... اول از همه مورد ازدواج دوتا از بچه‌ها با هم و انتقال به خونه- تا پیش از این مجردی- آقای داماد بود... من خونه رو ندیده بودم نه قبل ازدواج و نه بعدش، آشنایی‌مون در این حد نبود... اما خبر دارم که خیلی کوچیک بود... شاید 40 متر... دخترک تعریف می‌کرد که اتاق خواب کوجیک با یه تخت غول پیکر دونفره پر شده بود و روتختی و بقیه تزیینات قرمز بوده... قرمز تند... که حسابی به چشم می‌اومده...

گذاشتم فکرم بره... یاد خانم منشی 65 مون افتادم که مادرش مدت‌ها پیش فوت کرده بود و پدرش به درخواست خود بچه‌ها ازدواج کرده بود، اما با اونا زندگی نمی‌کرد، اون بود و برادر بزرگش که خودشون مخارج و اجاره خونه و اینا رو تقبل می‌کردن... یادم هس یک بار نتونس قسط و وام 15 هزار تومنی وام شرکت رو بده- می‌بینی من اون جا هم داروغه بودم!!!- گفت نصف حقوقش- 200 هزار تومن- رو داده و سرویس روتختی برای جاهازش خریده و 150 تا هم برای اجاره خونه داده و بالطبع باقی‌مونده کفاف قسط و اینا رو نمی‌ده و ایشالا ماه بعد... خبر داشتم که هنوز نامزد نداره... چرا فکر کردم اون روتختی هم باس قرمز باشه؟

بعد یاد دخترعمو افتادم که قلاب باف ماهری بود... سال‌ها پیش، وقتی من یک بار برای همیشه تلاش کردم قلاب‌بافی با نخ ظریف ابریشم سفید رو یاد بگیرم که نگرفتم بس‌که دونه‌ها ریز بود و هی دستم عرق می‌کرد و بافته کج و کوله ،سیاه می‌شد، اون تند و تند حلقه و بته می زد برای یه روتختی دونفره...

بعد فکر کردم خوب بود می‌شد از آدم‌ها توی خواب عکس گرفت... آدم‌های تنها، ادم‌های باهم... نگاه کرد به چه جوری خوابیدنشون... مثلن من، صورتم رو یه وری می ذارم روی بالش...سرم و نوک پام همیشه باس بیرون از پتو باشه... یه دستم زیر بالشه... یه پام رو می‌کشم، صاف صاف، اون یکی پا از زانو خم می‌شه... البته این جوری به خواب می‌رم، نمی‌دونم وقتی که خواب خوابم چه جوری‌یه... مامان یادمه یه جوری بهینه می‌خوابید... رو به سقف، دست روی پیشونی، صاف صاف... کمترین جا و کمترین شلوغ پلوغی... دوس داشتم مثل مدل خندیدن، یا دست دادن آدم ها، تصویر خوابیدن شون رو هم، توی ذهنم داشتم...


۲۷ دی ۱۳۸۹

-389-

1- مامان همیشه مخالف وسیله فرستادن بود چه اینجا و چه تو تهران که بودم... معتقده بهترش اون‌جا هس، چه نیازی‌یه به بار کردن و فرستادن... حالام که اینجام همین... خانومه– دوستش توی صف نمی‌دونم چی- که دخترش سال‌هاس اینجاس و خودش هم چندباری اومده، بهش اطمینان داده که اینجا همه (یه چن‌تایی تشدید و تاکید روی میم بذار) چی هس... راس می‌گه خب... اما می‌دونی حس لعنتی‌ش خیلی خوبه... مث حس خوب نامه کاغذی با پست... هزاری هم که بگذره، -واسه من- چیزی ازش کم نمی شه... خلاصه بسته امروز رسید و من خیلی خوشحال بودم... این‌که پست‌چی زنگ بزنه و تو یه بسته گنده- توش نمی‌دونم چی- بگیری... حالا بماند برام سواله اخگر چی فکر کرده این‌همه جوراب برام فرستاده؟!

2- و از طرفی بسته کتاب‌ها هم امروز به دستم رسید... من؟ من ذوق‌مرگم...تو فکرم یه کتابخونه اشتراکی و ای‌میلی راه بندازم، از همین کتاب‌های کم تعدادی که داریم و با همین بچه‌های کم تعداد ایرانی اینجا... اما خب خیلی نمی‌شناسم‌شون، الان هم که فصل امتحانه... حالا درد دل من راجع به امتحانا بماند...

3- در حالی‌که تهران حسابی باریده و جماعت یکی یکی عکس فیس‌بوکشون رو تغییر می‌دن به عکسای برفی، اینجا هوا معرکه بود این چن روز... آسمون صاف و خورشید و برفا که آب شدن و به قول منیر عجیبه که وقتی برفا آب می‌شن همه‌چی سبز سبزه... نه حتی خاکستری... انگار نه انگار که باس مرده باشن تو سرما و زیر برف... امروز سنجابا هی دنبال هم می‌کردن، رو درختا تو پیاده‌رو... خلاصه حسابی بازیگوشی.

4- هرچی ادم‌های بیشتری بشناسی می‌بینی که تو تنها ادم با یک حس خاص نیستی... از این جهت خیلی برام جالبه وقتی می‌بینم یکی از ضعف‌هاش، ترس‌هاش یا تجربه‌هاش حرف می‌زنه و تو می‌بینی که ای وای... چقدر شبیه حس و تجربه توئه!

5- گمونم بتونم تو دانشگاه کار کنم... خوشحالم!


۲۰ دی ۱۳۸۹

-387-

دقت کردی که "حروم زاده" یه فحش رایج‌ه؟ اون قدر که حتی به معنی‌ش فکر نمی‌کنیم و به کار می‌بریمش... حروم زاده... حروم زاده... برای خودم تکرارش می‌کنم و می‌ذارم ته‌نشین شه توی ذهنم... هرجور که فکر کنی و اهل هر آیینی که باشی هیچ دلیل منطقی وجود نداره که "ادم" حاصل یه رابطه "نا"مشروع؛ فقط و فقط به خاطر این موضوع از همه چی محروم بشه، با یه انگ: "حروم زاده"... مثل عرب و عجم، مثل سفید و سیاه... حروم زاده و حلال زاده... به حلال زاده بودن خودمون افتخار می‌کنیم و مثلن می‌گیم دیگری حروم زاده باس باشه که این کار رو کرده... معلم دینی قدیمی می‌گفت چون نطفه این بچه‌ها در گناه و احساس گناه بسته می‌شه، آدم‌های طبیعی نیستن و ذات‌شون مشکل داره... بماند که از اول تا به آخر این استدلال جز خشم و تهوع برای من چیزی نداشت... اما گیرم که درست، حالا به من بگو گناه این "بچه‌"ها چی‌یه؟

پی‌نوشت: جایی خوندم که قومی - مطمئن نیستم کدوم - زنی که از یه رابطه نامشروع باردار می‌شد رو وقت زایمانش می‌بردن توی بیابون و توی چاله نه چندان گودی می‌انداختند، درحالی که دست و پاهاش بسته بوده و علی‌الخصوص پاها که محکم بهم بسته شده بود، بر می‌گشتن خونه‌هاشون و لابد می‌خوابیدن... و زنه با پاهای محکم بهم بسته شده می‌موند و درد زایمانش هم کم‌کم شروع می‌شد... تا بمیره...

می‌دونی گاهی وقتا آرزو می‌کنم کاش نقاش بودم که می‌تونستم فریاد زن رو توی بیابون، توی شب، ثبت کنم...

نمی‌دونم شاید من خیلی گیر می‌دم، اما خب شنیدن "حروم زاذه"، راحت نیس...

۱۹ دی ۱۳۸۹

-385-


هوس شکلات کردم و این موضوع برای من که شکلات دوس ندارم، عجیبه... تنها بابانوئل شکلاتی که داشتم خوردم و از این که دیدم توخالی‌یه دلم گرفت... آخه آدم که به این شکلات‌ها نیگا می‌کنه فکر نمی‌کنه تو خالی‌یه...


۱۱ دی ۱۳۸۹

-383-

این فرنگ اومدن یه وجه دیگه هم داره... قضیه اینه که از وقتی من اینجام تقریبا تمام زندگی‌م داره مانیتور می‌شه... لغت مانیتور رو به کار می‌برم چون واقعن همینه... من سال‌ها دور از خانواده زندگی کردم. خیلی از روابط فامیلی که قبولشون نداشتم رو گذاشتم کنار... من منتقد نسبت‌های فامیلی نیستم، فامیل بد مثل فامیل خوب یه احتماله... خب کاریش هم نمی‌شه کرد... دوری باعث شد خیلی خاطرات بد گذشته کم رنگ بشن... (این بحث‌ها بماند).

اما حالا سر قضیه خارج رفتن!! شدم خبر تیتر درشت کل فامیل! یکی از فامیل‌ها که خودم سال‌هاست ندیدمشون، توی تلفن سراغ منو می‌گیره، مامان می‌گه: بی‌خبر نیستیم... خوبه... "می‌گه اره عکساشو توی فیس بوک "م" (دخترش) می‌بینم..."!!!

یا کسی منو add می‌کنه و وقتی می‌پرسم: ببخشید من شما رو می‌شناسم؟ می‌گه نه من همکار مثلن خواهرتون هستم...!!! این نشون می‌ده بخش عمده‌ای از خوانندگان اندک، اینجا افرادی‌ان که یا نسبت نسبی با من دارن یا یه نسبت سببی با اعضای خانواده‌م.

خب من با اینا مشکلی ندارم یعنی تا حال مشکلی نداشتم... برای خودم هم عجیبه که چرا؟ نمی‌گم خودمو سانسور نمی‌کنم اما تاحالا پیش نیومده اینجا ننویسم چون ممکنه یکی از فک و فامیل اینجا رو بخونه... نمی دونم به خاظر سن‌ه یا چی... دیگه دنبال کل کل و یا پرده پوشی‌های چنین و چنان نیستم.

می‌دونم اگه دو روز با مامان باشم، اون احتمالن اعلام می‌کنه که خیلی از روش‌های اجرایی زندگی منو قبول نداره... از ازدواج نکردن و تنها زندگی کردن گرفته تا بحث‌های اعتقادی و چه و چه ... مساله این نیس که من معتقد باشم که کارام درسته!!! نه. خیلی وقت‌ها هم واسه کارایی که جز خودم کسی باعث و بانی‌ش نبوده با صورت خوردم توی دیوار...

اما می‌خوام اینو بگم: شرمندگی و درد یه اشتباه یا یه کار بد پیش خودم خیلی خیلی بیشتر از اونی بوده که مثلن فکر کنم حالا فلان کس توی فامیل و یا حتی خانواده‌م چی فکر می‌کنه... حالا این وقتی‌یه که یه اشتباه می‌کنی، خیلی وقت‌ها اشتباهی هم نمی‌کنی، اما خودتو می‌اندازی توی این تور که "مردم چی می‌گن؟" چون ما آبرو داریم، بایست جوری به نظر بیایم که دیگرون فکر می کنن...

همه حرف منم اینه... بابا اینقدر نگران حرف و فکر دیگرون، فامیل، در و همسایه نباشین... به خدا اگه نبودیم یا کمتر بودیم زندگی ما، زندگی اونا... زندگی همه بهتر بود...

و حرف اخر این که: بابا از من بادکنک نسازین، سرجدتون نسازین... که فلانی اله بوده بله بوده... تیزهوشان می‌رفته‌،تهران خونده، فوق لیسانس داره، کار کرده، خارج رفته... پس باس چنین باشه چنون باشه... آخه یه نیگاهی به اسم وبلاگ من بکنین! من همیشه از این بازی‌ها بدم می اومده، اصلن از "بازی" بدم می‌اومده...

من خیلی چیزا ندارم... یا نخواستم، یا نتونستم، یا از دست دادم، مثل همه آدم‌های دیگه...

واسه به بخشی‌ش تلاش می‌کنم که داشته باشم، یه بخشی‌ش برام مهم نبوده که داشته باشم، یه بخشی‌ش منو پیش خودم شرمنده می‌کنه که چرا مثلن از دستش دادم؟

اما خجالت نمی‌کشم از اینی که الان هستم...