کتاب خوبی می خونم... سخن عاشق، رولان بارت... خوبه... یاداور روجای بیست سالگی و اون ایده آل ها و تصاویر ساخته شده توی ذهنم که ادم ها بهش می خندیدن... هنوز هم می خندن اگه بگم، شاید نگران هم بشن که سنی ازت گذشته دختر، بذار کنار این حرف ها رو.
" عاشق تنهاس... رنج می کشه... رنج غذای عاشق ه... که ابراز عشق، خودخواهی یه و عاشق از خودخواهی به دوره... عاشق درد می کشه اما راضی یه... غمگین ه اما خوشه با غمش... عاشق ها در چشم هاشون برقی دارن که هزار تا به وصل رسیده ندارن..."
می خونم و اشک می ریزم... دلم تلاطم و شیدایی، دیوانگی می خواست برای سی سالگی...
تنها تر از این؟ شیدا تر؟ دیوانه تر از این؟ عاشق تر از این؟
همون طور که می خواستی دختر...
از این جا می رم؟
نمی دونم...
گلوله ای از اتیش و اهن، در تنم می ره و می اد... هی گلوله اتیش و اهن! چه من ببرم و چه تو... هیچ کدوم پیروز نیستیم.