۱ مهر ۱۳۹۲

-647-


این روز ها خسته م... خیلی خسته.

زندگی م پر از تغییرهای برزگ بوده. تغییر های برزگ خوب. توی شرکت غول پیکر کار می کنم و خواهم کرد، هنوز بعد 50 روز از درش که تو می رم یه خوشحالی زیر پوستم می دوه... می دونم باید خوشحال باشم و مفتخر.
 اما این همه تغییر! این همه کار که انجام دارم و همه کارایی که باید انجام بدم، برام سنگینه... فشارم می ده. یه جور تنهام که هیچ وقت نبودم... تقریبن هیچ کس کنارم نیس. هیچوقت این قدر بدون دیگران م نبودم.  
مثل یه گوشی که باتری ش در حال تموم شدنه، دارم بوق می زنم... از خستگی... کم زور شدم.


 ناشکر نیستم، فقط خیلی خسته م... 

۱۰ شهریور ۱۳۹۲

-645-


دکتر نوشته بود سونوگرافی. فقط چک‌آپ بود. گفته بود بد نیس بدونیم چرا این قدر هموگلوبین خونت کمه، شاید کیستی تشکیل شده باشه.
تنها رفتم. نشسته بودم توی سالن و خودم رو بسته بودم به آب، اگرچه ماه رمضون بود. یه آقای جوونی درد داشت و مشت می‌کوبید به دیوار، اون قدر محکم که لرزش دیوار رو حس کردم وقتی سرم رو تکیه داده بودم به دیوار. سالن شلوغ بود. وقتی جوونی و مریض نیستی باورت نمی‌شه این همه آدم درد دار وجود داشته باشن.
خانم منشی اول از همه ‌پرسید که دکتر آقاس، مشکلی نیس؟ یه مکثی کردم و نه گفتم. نشستم و قلپ قلپ آب می‌خوردم و آدم‌ها رو دید می‌زدم.
یه مرد پیری از اتاق سونو بیرون پرید و دوید طرف دستشویی، حتی زیپ و دکمه شلوارش باز بود و دولا شده بود از زور جیش. خانوم‌ها بیشتر با همراه بودن. بیشتر جوون و اغلب حامله گمونم. یکی اومد و بعد شنیدن این که دکتر مرده یه پچ پچی با شوهرش کرد و مرد نچ نچی کرد. خانومه برگشت و از خانوم منشی تشکری کرد و رفتن. یکی دیگه تنها بود. زنگ زده بود به شوهرش (؟) که: دکتر مرده چی کار کنم؟ نمی‌شنیدم شوهره چی می‌گه، ادامه داد: آخه مرخصی ساعتی گرفتم، حالا دوباره فردا باس برم گردن کج کنم.... یه خانوم مسنی اومد با دخترش لابد. دختر به محلی گفت: «دده دکتر آقا هسه... »سرشو تکون داد که اشکالی نداره.

***
از در اومدن تو. یه خانوم، یه آقا و یه پسر بچه هشت، نه ساله. مرد به شکل عجیبی ریزه میزه بود، شاید کمتر از پنجاه کیلو،  یه نقص بدنی داشت که صورتش و حرف زدنش طبیعی نبود، دست چپش هم از آرنج قفل بود، انگشت‌هاش انگار وسط نگه داشتن یه سیب، یا یه لیوان چایی خشک شده بودن. لباس فقیرانه‌یی تنش بود و شلوار با کمربند محکم شده بود که نیفته.
زن علی‌رغم لباس های ارزونش، مطابق روز پوشیده بود، مانتوی رنگی و از این ساپورت های رنگی (زشت!) که مثل جوراب تا نصف کف پا رو می پوشن. با یه کفش بی پاشنه عروسکی. دستی هم به صورتش برده بود و کم و بیش خوشگل بود.
سر زنده بود و گاه و بیگاه ماچ‌های پرسر و صدا از پسربچه می‌گرفت. شوهر براش جا باز کرد و با دست سالمش بفرما زد. رفت صندوق که پول رو حساب کنه. وقتی برگشت خانومه فرستادش آّب بخره، گفت که آب آب سردکن خوب نیس. مرد که رفت، زن شنید که دکتر مرده. برگشت به من: «همراه می شه برد تو؟» گفتم راستش نمی‌دونم.
شوهره اومد، به خانوم منشی گفتن: گفت که نه! اضافه کرد اما یه خانوم تو هس واسه کمک. این پا و اون پا کردن. مرده چیزی نمی‌گفت، بیشتر نگران نیگا می کرد. با خودم فکر کردم: «زنه همه چیزشه، تمام ثروتشه»

***
نوبتم شد، اتاق تاریک بود و دو تا مونیتور روشن بود. سایه یه زن و مرد پشت کامپیوتر دیده می شه. زنی با من اومد تو: «لباستو بده بالا، جوراب رو بکش پایین.» رفت.
دکتر اومد، ژل رو مالید به دستگاه. سردی ژل روی پوست قلقلکم داد. گفتم که سونوی مجاری ادرار هم می‌خوام. دوباره دستگاه رو مالید به پهلوهام. تاریک بود، صورتش رو نمی دیدم اما جوون بود، پرسید مال این جام؟ گفتم آره. گفت: عجیبه که لهجه (ن)دارم!، به مازندرانی گفتم: نه مال خود خود این جام. خیالتون تخت. خندیدیم.

***

بیرون که اومدم ندیدمشون، زن، مرد و پسر بچه رو.


۳ شهریور ۱۳۹۲

-643-


نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:

دیروز توی دانشگاه، وسط خلاصه کردن مقاله، یهو کلمات هجوم آوردن. میل به حرف زدن، تبدیل شد به نوشتن چرا که کسی نبود... گاهی این طور می‌شه، قضیه این قدر ساده نیس که برگردی و با هم‌کلاسی یا همکار میز بغلی‌ت شروع کنی به حرف زدن یا شماره‌ای رو توی تلفن بگیری.

ناخودآگاه دلم نوشتن خواست، نوشتن؟ با کامپیوتری که کی‌بوردش حتی انگلیسی نیس، چه برسه به فارسی...! نوشتن با حروف انگلیسی؟ نه این هم نمی‌شد. برگشتم به سبک سابق، شروع کردم به نوشتن با مداد توی دفترچه یادداشت آزمایش‌هام... مساله مهمی نبود، یعنی مهم بود اما هجوم این میل برام جالب‌تر بود... به چی می‌تونم تشبیه‌ش کنم؟ به هرحال هرچه که بود باید نوشته می‌شد. هر چه زودتر.

نوشتم. میون همون دفترچه. و بعد ناگهان چیزی رو فهمیدم. چیزی رو که نمی‌دونم خوبه یا بد... تمام اون حس‌ها که توی سرم زنده بودن، راه می‌رفتن و چهره به چهره رنگ عوض می‌کردن، به محض نوشته شدن در قالب کلمات، مثل نفرینی که آدم‌ها رو سنگ می‌کرد، سنگین شدن، سنگ شدن. توده‌ای از سیال که توی قالب کلمات جامد شد. دربند و سنگین. و کلمات هیچ نبود جز پا‌بند سنگینی که توده سیال رو منجمد کرد.

نکته بعدی: حالا توده سیال من که اسیر شده بود، سریع از من دور شد و به قعر رودخونه رفت. با جامد شدن یه جور مرد. می‌خوام بگم از دست‌ش راحت شدم، اما گمون نکنم عبارت درستی باشه. درست‌تر اینه که منو ترک کرد. وقتی نوشتی انگار یه جور بایگانی کردی و از وجودت منتقل کردی به جایی در بیرون. بیرون، جایی که دیگه درون تو نیس. آیا این خوبه یا بد؟ نمی‌دونم. عکسش چی؟ با خوندن نوشته‌ها می‌شه دوباره کلمات سنگ شده رو زنده کرد؟ (گمون نکنم).


و اما حجم‌های سیالی که هنوز توان نوشتن و منجمد کردن شون نیست، اون‌ها چی؟ اون‌ها که همچنان می‌چرخند و می‌چرخند...


۳۱ مرداد ۱۳۹۲

-641-


نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:

پسر رو به آسمون گرفته داد می‌زد:
« وارش دارنی یا ورف؟ من ته بلاره! تو هم بزن!»
(بارون داری یا برف؟ ببار! دورت بگردم! تو هم بزن *)
                                                              - مستند تینار-

بالاخره آسمون تصمیم‌ش رو گرفت. حالا داره ریز ریز و آروم آروم برف می‌باره... به بهانه گذاشتن آشغالا رفتم زیر برف...
تینار (تنها) رو دیدم. عجب فیلمی! گمونم بتونم بارها ببینمش، بخندم و گریه کنم... واسه زندگی وحشی و سخت پسرک. پسرک که تا به حال شهر رو ندیده و از شهر فقط چراغ های سوسو زن شب‌هاشو دیده... چه فیلمی! دست مریزاد آقای سازنده و پردازنده...!

با خودم می‌گم چی فکر کردم که خواستم جامو عوض کنم؟ چیزی توی دلم این تنهایی و سکوت رو می‌خواد. قرار بود چه چیزی بنویسم که توی خونه قبلی نمی‌شد؟ نه.
من همینم و گمونم هرچه اینجا می‌نویسم، اونجا قابل نوشتن بود و هس... اما میون این همه ابزار واسه گفتن و بیان کردن خودت، خواستم یه جا، یه مدت دور باشم... قرار نیس اتفاق خاصی بیفته و از این به بعد شروع کنم مثلن به تن نویسی! یا هر چیز دیگه... واسه نوشتن یا ننوشتن اینا، مرزی هس تو خود هر آدم، که با تغییر جا عوض نمی‌شه گمونم.
فقط خواستم برم... من آدم یه جا موندن نبودم تا حالا. همیشه بعد مدتی دچار یکنواختی می‌شم و باس یه تغییری بدم. این دفعه این طور لابد.


* توی زبان مازندرانی، برای باریدن فعل «زدن»به کار می‌ره. این جا خیلی خوب این دوتا معنی رو توی یک کلمه که می تونه هر دوتا مفهوم رو برسونه، آورده: تو هم بزن، ببار!


۳۰ مرداد ۱۳۹۲

-639-


مامان حرفای خوبی می‌زنه. چن تاشون همیشه برجسته، یه گوشه ذهنم جا گرفته. نه اون وقتایی که نصیحت کنه. نه! خیلی‌هاشونو وقتی گفته که داشته توی آشپزخونه به کارای معمولی مامان طور می‌رسیده. مثلن یکی‌ش این: «این همه کتاب می‌خونی، باس از هر کدوم یه چیزی یاد بگیری که خوب‌تر زندگی کنی، که خوب‌تر باشی.»

۲۷ مرداد ۱۳۹۲

-637-

نوشته شده در 28 دی‌ماه 1390


 آدم‌ها باس یه کارایی رو همچین سر صبر انجام بدن، بی این که به چیزی فکر کنن، یا عجله‌ای داشته باشن... آروم و بدون فکر. نگاشون که کنی، فکر کنی دارن مهم‌ترین کار دنیا رو می‌کنن، یا مساله خفن حل می‌کنن، در حالی که «هیچ» تنها چیزی‌یه که تو فکرشن... این یه جور استراحت مغزه، می‌دونی: فکردرد، درد این روزهای ماس...


۲۴ مرداد ۱۳۹۲

-635-


نوشته شده در 26 دی‌ماه 1390

اسمش حوریه بود، اگرچه ما همیشه به فامیل شوهرش صداش می‌کردیم: «خانوم ش». همسایه بودیم. گاهی از پنجره آشپزخونه صداشون که توی حیاط با گل و گیاه و مرغ و اردک‌ها مشغول بودن، می‌اومد... با دختراشون دوست بودیم... چهارتا دختر داشت. دختر بزرگه مهندسی برق می‌خوند، بت من بود وقتی دبیرستانی بودم. دختری که مهندسی بخونه، اونم برق!
همسایه بودیم، نه بیشتر. اما همیشه یه موج آرامش از خونه‌شون می‌اومد.
خواهر اولی یک بار گفت: «می‌دونستی اسم خانوم ش، حوریه‌س؟... الان آقای ش صداش کرد: «حوری... حوری جانم!» پشت بندش گفت: «حوری یعنی فرشته، فکر کن صداش می‌کنه فرشته جانم!»
***
شنیدم که سرطان گرفته. بهار که رفته بودم، مامان گفت: «بریم یه سر بزنیم. خواهرت نمی‌آد. می‌گه دلشو ندارم توی این حال ببینمش.» رفتیم. مریض بود و نزار، خونه بوی بیمارستان و مریضی می‌داد. از موهای مجعد فراوونش دیگه خبری نبود و روسری رو تا ابروها کشیده بود جلو... مادر پیرش هم بود. بعد هم دختر بزرگه اومد. آقای ش هم بود. مهربون، اما خسته... پذیرایی می‌کرد و سیب پوست می‌گرفت برای حوری جان‌ش...
گفتن خیلی خوشجال شدن از دیدنم، حتی تا دم در اومدن؛ گفتن به من افتخار می‌کنن... من به دختر بزرگه گفتم که بت من بوده. خندید. خانوم ش هم لبخند زد.
***

امشب برادر گفت: خانوم ش مرد.

۲۲ مرداد ۱۳۹۲

-633-


خب من متعلق به اون دسته از زن‌هایی هستم که از خرید خوششون نمی‌آد. عمرن جزو تفریحاتم باشه که مثلن برم بازار و واسه خوذم بگردم. مرض مزمن می‌گیرم اگه قرار بشه برم دنبال یه چیز خاص، یه لباس مثلن. بهترین حالت اینه که واسه خودم هوس کنم، اونم سالی یه بار، که برم یه سری بزنم ببینم چه خبره!

قدیما واسه مانتو، پاتوقم فیروز فرزانه میدون فاطمی بود، الحق هم مانتوهای خوبی ازش خریدم. هنوز مانتو سبزه رو دارم و وقت اومد و رفت می‌پوشم. این دفعه یکی– خواهر اولی بود گمونم- گفت: «این مانتوهه رو پاره کنیم، بلکه ولش کنه.» چه کاری‌یه خب؟ هنوز نه فقط سالم، بلکه قشنگه. لابد خودشون هم موافق بودن که پاره‌ش نکردن.
 راه دورم واسه کفش و مانتو میدون ولی‌عصر تا فاطمی بود. عمرن رفته باشم هیچ‌کدوم از فروشگاه‌های ونک به بالا. نه که همش از تنبلی باشه، نه! دوس نداشتم. چی بود این پاساژ معروفه میدون تجریش که من هیچ وقت نرفتم؟ یا مرکز خریدای شهرک غرب. بچه‌ها باور نمی‌کردن. یه وقتایی دخترا شاکی می‌شدن، خواهر دومی بیشتر از من تهران و فروشگاه‌هاش رو می‌شناخت.
عمومن هر خریدی هم که کردم این طور بوده که یه چیزی چشم رو گرفته و آنی خریدمش. یا این که رفیقی (نگاری؟ مسطور؟) به زور منو برده خرید. فروشگاه‌های بزرگ عین کابوس می‌مونه برام. انبوه اجناس و طبقات و پله‌های برقی که به یه طبقه دیگه پر از جنس وصلن...

حالا توی یه شهر بزرگ، همه فروشگاه‌ها غول‌آسا و ترسناکن.

البته باس اضافه کنم سه نوع خرید مستثنی‌س. خرید کتاب، خرید روزانه از سوپرمارکت و بازارهای روز و محلی، جانم در می‌ره که توشون تا می‌تونم عمرم رو بگذرونم و اگه شد خریدی هم بکنم. 


۲۱ مرداد ۱۳۹۲

-631-

از گذشته. دقیقن بعد از سفر دوسال پیشم به تهران و در تاریخ 25 دی 1390 نوشتمش.

« به بچه‌ها گفتم؛ به همه، باس فریاد می‌زدم، چن تایی هم داد کشیدم. هیچ وقت این قدر توی زندگی توی سطح نبودم... همه چی دورم به شکل بدی هزل و سطحی بود... خودمو باس می‌کشیدم بیرون. دلم می‌خواس به دختر بگم آهای تو، بکش بیرون... از این آدم‌ها بکش بیرون... اما نمی‌شناختمش، اگرچه عجول بود برای شناختنم- خنده‌م گرفت از کنجکاوی همراه با فضولی‌ش-. کمی بعدتر فهمیدم که دنیاهامون خیلی دوره و من الان نمی تونم چیزی بگم. گاهی آدم‌ها باس خودشون تجربه کنن. درسی بود برای من.

کمی بعد خبر شنیدم از یکی دیگه... شوهر داشت. از این تیپ‌هایی که توی این فازها نبود. خنده‌م گرفت، زنگ زدم به یکی دیگه که دوست‌تر بودیم و چند شب پیش از این، حرف‌هایی زده بودم که تمام شب نخوابید و بالا آورد... گفتم: بوی گند می‌دیم، همه‌چی‌مون قاطی شده و بوی گند می‌دیم... گفتم یادمون باشه و یاد هم بندازیم، وقتی یادمون رفت.

همه چی خنده دار بود و میل به استفراغ در من بود و دهنم ترش ترش شده بود. یادمه به کسی اعتراض کردم که دوست ندارم، آدم ها توی خونه بی‌لباس راه برن. چه برسه که تنها پوشش شون گاندم باشه و به آدمه بر خورده بود. خیلی زیاد، اما حرف از سلیقه‌م بود و هیچ توضیح فلسفی نمی‌خواستم. مثل آبگوشت که دوست ندارم، دوس ندارم آقا... همین! حالا تو هی از خواص ش بگو و دلیل بیار. آخرش شد که تفاهم نداشتن می تونه مسائل کوچیکی رو شامل شه... کجا بودم؟ اره آدم ها کنارم همه داشتن بی‌لباس و با یه گاندم راه می رفتن...
بعد یکی، غریبه... توی مستی‌ش دستم رو نوازش می کرد... وسط یه جمع که غریبه‌ترین بودم. گمانش من مست بودم؛ که نبودم. اصلن چیزی نخورده بودم که بخوام مست باشم. چندشم نشد، دلم سوخت، دلم از تنهایی آدم ها سوخت و به کسی گفتم... گفتم چرا آدم‌ها این قدر تنهان و این تنهایی این قدر رقت‌آوره؟ آدمه جواب نداد و بعدتر سراغ تنم رو گرفت و دلم دوباره سوخت...

گفت گور باباش، با یکی برو، با هرکی و بخواب. به همین راحتی؟! این روش درمانی دو سه نفر بود که می‌شناختم اما هنوز نه برای من. شاید آدم وقتی که گر گرفته و میل تن آتیشش می زنه، بره دنبال همین هرکی! اما برای گور بابای کسی گفتن؟ نه... هنوز نه.
دوست، که توی کافه دیدمش و هیجان زده بودم از دیدنش گفت: همه مال جامعه مونه. تازه من چیزی نگفته بودم. فقط خبر طلاق یکی رو داده بودم و دل سردی سوزاننده دیگری... به خیابون نگاه می‌کرد و گفت: همه مریضیم.


توی خیابون گفتم باورم نمی شه یه بار دیگه، دوتایی داریم تو خیابونای تهران قدم می زنیم. تو متنفری از این شهر و من عاشقشم. خندید، نه! پوزخند زد. اتفاق خوب بودی، میون هجوم اون همه خبرهای بد و آدم های بدون لباس.»

۱۹ مرداد ۱۳۹۲

-629-

هیچ‌وقت باغ وحش رفتن جز انتخاب‌هام نیس. نه که تصمیمی گرفته باشم و خواسته باشم عملی‌ش کنم، اما از یه وقتی که نمی‌دونم کی بود، به نظرم ایجاد باغ وحش یکی از تفریحات وحشیانه مدرن شده آدم‌ها اومد. حالا هرچی هم که به حیوون‌ها برسن باز هم به نظرم دیدن یه حیوون توی یه فضای محدود شده‌تر از قلمروی طبیعی‌ش ظلم‌ه. یه بار با کمال میل و به اصرار خودم رفتم آکواریم که کوسه ببینم. بله. کوسه‌ها یکی از حیوون‌های مورد علاقه‌م هستن. حالا شده کابوس زندگی‌م، هر چند وقت یه بار خوابشونو می بینم و غصه می‌خورم...
حالا چرا باغ وحش؟ یکی از خط‌های قطار شهری اینجا یه سرش می‌رسه به باغ وحش و من هر روز دست کم دوبار می‌بینم که شماره یازده می‌رسه به باغ وحش...!
نرید باغ وحش، بذارین درشون تخته شده. گناه دارن به خدا...

***
مهم نیس که در طول هفته چی بپزم، قیمه، کوکو، ماهی یا شاید مخلوط سبزی‌جات با پلو یا پاستا؛ اما آخر هفته‌هایی که عیش‌م به راه باشه و بخوام حالی به خودم بدم بدون شک کته می‌ذارم و نیمرو. آدم‌های زیادی می‌شناسم که از تخم مرغ متنفرن، آدم‌های زیادی هم هستن که می‌دونن من عاشق برنجم و نیمرو.

***
شهر جدید، شهر بزرگ... عجیب و شاید هم توی اولین برخوردها ترسناک. آدم‌های مست شب‌های آخر هفته. بی‌خانمان‌های عجیب و غریب توی راه رفت صبح و توی راه برگشت عصر. و فراوون آدم‌های بداخلاق، بی‌حوصله و بی‌لبخند. به نظر می‌رسه این‌جا چمدون‌هامو بالاخره زمین گذاشتم. هنوز خیلی زوده، هنوز کسی رو نمی‌شناسم؛ هنوز شهر من نیس و من منتظرم که باشه.
***
ظاهرن اولین مونث ایرانی توی شرکتم. بچه‌ها می‌گن باس افتخار کنی، راستش افتخار هم می‌کنم. اما فارغ از افتخار، مثل یک گونه ناشناخته از یه سیاره ناشناخته‌ترم. آدم‌ها منو تحت نظر دارن و کمی که سر صحبت وا می‌شه سوال‌ها شروع می‌شه. از این که نماینده یه جامعه باشم خوشم نمی‌آد. همش هم ته حرفام اضافه می‌کنم که: «این نظر منه»! یا سعی می‌کنم نظرهای دیگه رو هم بگم. همیشه می‌گم که از کلیشه‌هایی که راجع به یه قوم می‌گن باس دوری کرد، یا این که نباید به راحتی چیزی رو به یه جامعه عمومیت داد. این‌ها عقیده‌های جدیدمه و بهشون معتقدم. اما حقیقت اینه که همیشه اولین گونه ناشناخته از یه سیاره دور خواهم بود که دیدن.
***

تهران. تهران تب‌دار، شهر عزیز... دومین باری‌یه که اومدم و دوستت نداشتم. اما شهر من، اگه یه چیزی رو با زمان یاد گرفته باشم اینه که نباید شک کنم به یه حس خوب، کار خوب یا یه چیز خوب به خاطر استفاده بدی که ازش شده. من منتظر می‌مونم که دوباره ببینمت و دوستت داشته باشم. گور بابای آدم‌های بد و اتفاق‌های بد کرده.


۱۵ مرداد ۱۳۹۲

-627-


یکی گفته بود، یا جایی خونده بودم آدم سنش که بالاتر می ره زمان شتاب پیدا می‌کنه. به عینه می‌بینم که درسته...
بچه که بودم، هیجده سالگی دیگه آخر « بزرگ» بودن بود. دیگه از دست خواب زوری بعد از ظهر خلاص می‌شدی و می‌تونستی با بقیه دختر بزرگا بشینی و پچ‌پچ کنی. می‌تونستی روسری بزرگ گل‌گلی سرت کنی و موهاتو فکل کنی بذاری بیرون. روسری بستنش هم آداب داشت: یه کلیپس می‌زدن زیر چونه و یه طرف روسری رو می‌نداختن روی شونه مخالف. البته که می‌افتاد، اما دوباره خیلی لوندانه می‌تونستی بندازیش روی شونه... حتی می‌تونستی موهای پاتو شیو کنی و جوراب پارازین بپوشی... آخ! «بزرگ» شدن! چه کیفی داشت!

بعد یهو همه چی افتاد رو دور تند. واسه همینه الان که داره می شه سه سال که فرنگم، هنوز فکر می‌کنم همین پارسال بود که اومدم و همون پارسال بود که با بچه ها خونه داشتیم. خونه گل‌ها هم فوق فوقش دوسال پیش بود... انگار که نه انگار طرفای سال 86 بوده...
                                                             ***

کارمند شدم.
یادمه وقتی لیسانس تموم شد و داغ داغ بودیم، آزمون فلات قاره قبول شده بودیم و باس می‌رفتیم گزینش. می‌خواستم که فوق بخونم و خیال کار نداشتم. اما دست‌گرمی خوبی بود. دکتر نیک گفته بود: « چی بهتر از شرکت نفت؟! رسمی می شین و خلاص! دیگه شوهر کنین و به زندگی تون برسین، خدا هم نمی تونه تکونتون بده.»
اما کارمند شدن؟؟! به مامان گفتم: «چطور سی سال 8 صبح رفتی، 2 برگشتی؟ اون اولش نترسیدی که واسه سی سال داری قرارداد می‌بندی؟» (بس که ترس داشتم از تصمیم واسه یه عمر گرفتن. یکی از وحشت‌هام از ازدواج هم همین بود. تا آخر عمر آخه!؟) مامان خندید، یعنی یه لبخند زد.

نرفتم مصاحبه گزینش و به قول دکتر نیک لگد زدم به بختم. البته دلیلش فقط این نبود. خواهر بزرگه همون موقع‌ها کارمند شرکت خفن دولتی شده بود و گفته بود از سوالای مصاحبه گزینش، از آسانسور زنونه و مردونه، از تذکری که گرفته بود واسه پوشیدن مانتوی مشکی با دوخت رنگی... نه! این کاره نبودم!
گفتم می‌رم تو شرکت خصوصی. خرکاری داره، پول کم داره، اما دست کم کسی نمی آد بگه چرا فقط سیاه، خاکستری و قهوه‌یی، اونم  از نوع تیره‌ش نمی پوشی؟ تازه قرارداد سی ساله هم کسی با آدم نمی‌بنده...

اما بالاخره منم کارمند شدم با یه قرارداد واسه 35 سال کار!

***


از درش که تو می‌رم و به آرم نارنجی و سیاهش که نیگا می‌کنم، هنوز باورم نمی‌شه که اینجام...!



۳۰ خرداد ۱۳۹۲

-625-


دیروز و امروز هوا رو باس می دیدی... توی سایه سی درجه بود. تا این جاش خوبه، اما نه وقتی که رطوبت هفتاد درصد باشه... هر بار که از خونه می ری بیرون، انگاری یکی با وزن صد کیلو می شینه روی سبنه ت...
این جا از سر خیابون که می رسه به سلف دانشگاه و تهش که نزدیک مرکز شهره... -چنین شهر فسقلی داریم!- خوابگاه های دانشجویی یه. الحق و والانصاف که قشنگ ترین « کوی» رو من این جا دیدم. مبنای مقایسه م فقط با ایران نیس... خیلی با صفاس. از اتاقاش و بالکن هاش گرفته، تا فواره و ها پیچک های به دیوارش... کمتر از یه سال، سه بار اسباب بکشی واسه خودت صاحب نظری می شی که منم.
اینه که شب یه روز سی و سه درجه، گیرم که وسط هفته باشه، جماعت دانشجو تا دو صبح بیرون توی خیابون دم اتاقشون گله گله نشستن و هیاهو می کنن.
من؟ من تلاش می کردم بخوابم... حلزونی هستم در آستانه دفاع و در حال پایان نامه نویسی... که بماند.

امروز هم قرار بود که هوا همین طور بمونه. اما عصری، ظرف ده دقیقه هوایی شد دیدنی! بارونی که توی هیچ فیلمی ندیده بودم و بعد تگرگ. دونه های درشتش قد یه حبه قند بودن. عین یه بچه بالا و پایین می پریدم و دونه های تگرگ رو به همکارام نشون می دادم. عالی .عالی...
بارون همین طور می بارید تا ده که بر می گشتم. سرد نبود، با همون لباس مناسب روز توی سایه 30 درجه، بر می گشتم و عجله یی هم نداشتم... وسط راه حتی صندل ها رو هم در اوردم. سر خوش.


پس زمینه این سرخوشی: شده شرمنده خودت باشی؟ بی پیر هیچ چاره یی نداره. شرمندگی شو می گم. الان واسه خاطر یه کاری شرمنده خودمم. کاری که در طول زمان ممکنه هیچ اهمیتی نداشته باشه. اما الان، این روز ها ولم نمی کنه... کلافه م کرده!

۲۵ خرداد ۱۳۹۲

-623-



امروز حسابی گریه کردم... بیشتر از غم، نه شادی.


۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

-621-



این حالت رو دوس دارم که اینقدر از چیزی استفاده کنم تا خراب بشه... حس خوبی بهم می ده، مثلن شلواری که وسط روز کاری پاره بشه. نه فقط یه درز که وا بشه، بلکه یه جاش مثلن یه قسمت ازخود  پارچه در اثر استهلاک وا بره و بتونی ریش ریش شدنش رو ببینی.یا مثلن همین امروز که توی راه برگشت کفشم پکید.

هوای دیوانه و دل پذیر بهاری. ظهر چنان آفتاب و آسمون بی ابری بود که با خودم فکر کردم شاید بهتر بود صندل می پوشیدم و شب توی راه برگشت، بارون می بارید شر شر. یهو دیدم یه پام پر آب شد و در واقع یه جورایی داشتم کف زمین رو حس می کردم...


حس خوب. کفشی که پوشیده بودمش، این قدر تا که خراب شد.