نوشته شده در 1بهمن ماه 1390:
دیروز توی دانشگاه، وسط خلاصه کردن
مقاله، یهو کلمات هجوم آوردن. میل به حرف زدن، تبدیل شد به نوشتن چرا که کسی نبود...
گاهی این طور میشه، قضیه این قدر ساده نیس که برگردی و با همکلاسی یا همکار میز بغلیت
شروع کنی به حرف زدن یا شمارهای رو توی تلفن بگیری.
ناخودآگاه دلم نوشتن خواست، نوشتن؟
با کامپیوتری که کیبوردش حتی انگلیسی نیس، چه برسه به فارسی...! نوشتن با حروف انگلیسی؟
نه این هم نمیشد. برگشتم به سبک سابق، شروع کردم به نوشتن با مداد توی دفترچه یادداشت
آزمایشهام... مساله مهمی نبود، یعنی مهم بود اما هجوم این میل برام جالبتر بود...
به چی میتونم تشبیهش کنم؟ به هرحال هرچه که بود باید نوشته میشد. هر چه زودتر.
نوشتم. میون همون دفترچه. و بعد
ناگهان چیزی رو فهمیدم. چیزی رو که نمیدونم خوبه یا بد... تمام اون حسها که توی سرم
زنده بودن، راه میرفتن و چهره به چهره رنگ عوض میکردن، به محض نوشته شدن در قالب
کلمات، مثل نفرینی که آدمها رو سنگ میکرد، سنگین شدن، سنگ شدن. تودهای از سیال که
توی قالب کلمات جامد شد. دربند و سنگین. و کلمات هیچ نبود جز پابند سنگینی که توده
سیال رو منجمد کرد.
نکته بعدی: حالا توده سیال من که
اسیر شده بود، سریع از من دور شد و به قعر رودخونه رفت. با جامد شدن یه جور مرد. میخوام
بگم از دستش راحت شدم، اما گمون نکنم عبارت درستی باشه. درستتر اینه که منو ترک کرد.
وقتی نوشتی انگار یه جور بایگانی کردی و از وجودت منتقل کردی به جایی در بیرون. بیرون،
جایی که دیگه درون تو نیس. آیا این خوبه یا بد؟ نمیدونم. عکسش چی؟ با خوندن نوشتهها
میشه دوباره کلمات سنگ شده رو زنده کرد؟ (گمون نکنم).
و اما حجمهای سیالی که هنوز توان
نوشتن و منجمد کردن شون نیست، اونها چی؟ اونها که همچنان میچرخند و میچرخند...