همين روزها، يه پنجشنبه ميآد روجا، كه بالاخره تو خونه جديد تنها لم ميدي براي خودت، نرم نرمك چايي ميخوري و فيلم ميبيني. لابد هر وقت هم دلت بخواد ميتوني يه گوشه چشمي به يه كتاب نيمخونده گوشه اتاق بندازي...
ديگه به سوراخ موشهايي كه ديدي فكر نميكني...
ديگه به ليوانهاي كثيف ديگران توي سينك و گوشه كنار خونه فكر نميكني، ديگه به آشفتگي و همهمه خونه، به نون و پنير ته يخچال خونهت فكر نميكني كه بستهبنديش داد ميزنه مال تو نيس! ... ميبيني بانو جان! مال من، مال تو ! جايي كه من روجا زندگي ميكنم... من!
يه پنجشنبهاي... به زودي...
۴ نظر:
خوش به حالت كه وب لاگ داري توش حرف يزني. ما كه دق كرديم بس كه با خودمون حرف زديم.آخرش ميريم امين آباد
اي بابا... سخت نگير...
یه روز خوب میاد
و اون روز تنهایی سراغت می آد، نه؟
ارسال یک نظر