۷ دی ۱۳۹۰

-583-


کتاب خوبی می خونم... سخن عاشق، رولان بارت... خوبه... یاداور روجای بیست سالگی و اون ایده آل ها و تصاویر ساخته شده توی ذهنم که ادم ها بهش می خندیدن... هنوز هم می خندن اگه بگم، شاید نگران هم بشن که سنی ازت گذشته دختر، بذار کنار این حرف ها رو.
" عاشق تنهاس... رنج می کشه... رنج غذای عاشق ه... که ابراز عشق، خودخواهی یه و عاشق از خودخواهی به دوره... عاشق درد می کشه اما راضی یه... غمگین ه اما خوشه با غمش... عاشق ها در چشم هاشون برقی دارن که هزار تا به وصل رسیده ندارن..."
 می خونم و اشک می ریزم... دلم تلاطم و شیدایی، دیوانگی می خواست برای سی سالگی...
 تنها تر از این؟ شیدا تر؟ دیوانه تر از این؟ عاشق تر از این؟
همون طور که می خواستی دختر...

از این جا می رم؟
نمی دونم...

گلوله ای از اتیش و اهن، در تنم می ره و می اد... هی گلوله اتیش و اهن! چه من ببرم و چه تو... هیچ کدوم پیروز نیستیم.





۲۹ آذر ۱۳۹۰

-581-


گمونم الان همه خوابن... منم کم کم می رم بخوابم... امروز برف اومد... سوار دوچرخه بودم، برف می رفت تو چشام و همون جا آب می شد... فکر می کردم که این شهر کوچیک رو چقدر دوس دارم... فردا می رم به شهر دیگه ای که دوسش دارم، خیلی زیاد... با این که هیچ به اینجا شبیه نیس... صدبار بزرگتر و شلوع تر و متفاوت تره... اما دوس ش دارم. خیلی زیاد...

کلمه شهر توی آلمانی مونثه و فکر می کنم واقعن انتخاب درستی بوده... دلم برات تنگ می شه دختر...

۲۸ آذر ۱۳۹۰

-579-

رسیدم مطب دکتر، تو بگو مطب دندون‌پزشک... رفتم به خانومه گفتم که وقت داشتم. کارتمو دادم و کارامو کردم. سرمو برگردوندم دنبال صندلی خالی واسه نشستن که دیدمش... یه خانوم میان‌سال بود... پنجاه رو هنوز نداشت گمونم. نکته پاش بود... یکی از پاهاش، به نحو عجیبی چاق بود، از زانو به پایین... دو برابر رون‌هاش که اون‌ها هم چاق بودن، اما چاق معمولی...
قد متکا قدیمی‌ها... همونا که روکش مخمل داشت و روش یه لایه پارچه سفید... شلوار جین از زانو بریده شده بود و زیرش یه چیزی مثل ساپورت پیچیده بود. شلوار نمی‌تونس بپوشونتش... از همه بد تر پنجه پا بود... بزرگتر از هر کفشی بود... یه کفی رو با کش‌های پهن مثل یه دم‌پایی درست کرده بود، اما باز پا قلنبه، قلنبه بیرون زده بود.
همه چیز دیگه‌ش معمولی بود... منظورم اینه فقیر یا بی‌خانمان به نظر نمی‌اومد... یه زن میان‌سال معمولی با دوتا دست و یه پای معمولی، باس مریضی سختی باشه، درد هم داشت؟ حالا اومده بود یه دکتر دیگه... واسه بررسی یه جای دیگه... نگاهش کردم، یه بار. غمگین و خسته بود... یا به نظر من این طور می اومد. تنها اومده بود.
چرا یادم رفت؟ آدم‌های دیگه‌ای که درد دارن، شاید مریضن، یه مریضی مزمن، بد ریخت ... اون وقت تنها توی مطب یه دکتر دیگه نشستن، لابد واسه یه مرض دیگه. چرا یادم رفت؟

۲۷ آذر ۱۳۹۰

-577-

از ساعت 4:27 بیدارم. کابوسی دیدم. مردی با مته ایسناده بود پشتم، از همین مته هایی که آسفالت رو می تراشن... استخون دنبالچه، ته ته کمرمو سوراخ می کرد، همه تجهیزات رو داشت، عینک، گوشی و پوتین های گنده کار... روی پاشنه هام ایستاده بود... از درد کمر و پاشنه ها بیدار شدم. ساعت 4:27 دقیقه بود. پتو نم داشت از عرق و بوی تند عرق پخش بود... فقط تونستم، آب بخورم... آب، آب...

۲۶ آذر ۱۳۹۰

-575-

کریسمس بیشتر از همه مال بچه هاس... سال نو همه جا، بیشتر از همه مال بچه هاس... فروشگاه ها و خیابون ها پر از بچه هاس که ذوق دارن واسه کریسمس...
پارسال این موقع یه عالمه برف نشسته بود و کریسمس برفی بود. امسال هنوز برفی نباریده، پرفسور می گفت بچه کوچیکش آرزو کرده که برف بیاد تا بتونه با سورتمه ش بازی کنه... امیدوارم برف بیاد... کریسمس برفی آرزو می کنم برای بچه ها...

-573-

«بهتر از برگ درخت...»

گفتم نمی خواد بیاین فرودگاه... دفعه پیش هم گفته بودم، اما بچه ها اومدن... این دفعه دخترک گفت که می آد... گفتم، دیره خسته می شی... گفت اشکالی نداره، این جوری بیشتر می بینمت... مرسی دخترجان... مرسی که این قدر خوبین، همتون... خوشحالم.

-571-


به این عکس نگاه می کنم...

مادرش مرد، نذاشتن ببینتش... پدرش مرد، نذاشتن ببینتش...
***
خانوم همسایه طبقه پایینی خونه گلها که داستان ها از روابط ترسناک و عجیب غریبش می دونستیم و با همه اون ها من فکر می کردم که چقدر تنهاس، یه بار که تنها بودم و گل های حیاط رو آب می دادم و دیوار آجری رو هم، که تابستون بود و من فکر می کردم دیوار هم قد گل ها تشنه س و کلافه از گرما، اومد پایین... شروع کرد به حرف زدن و سیگار کشیدن... آخر همه حرف ها گفت: مادرم که مرد تنها شدم... گفت روجا پنجاه سالت هم که باشه مادرت که بره، کمرت می شکنه...

۲۴ آذر ۱۳۹۰

-569-

حذف شد.

۲۲ آذر ۱۳۹۰

۲۰ آذر ۱۳۹۰

-567-

حذف شد

۱۶ آذر ۱۳۹۰

-565-

حذف شد

۱۳ آذر ۱۳۹۰

-563-

حذف شد.

۱۲ آذر ۱۳۹۰

-561-


درد دارم...

۱۱ آذر ۱۳۹۰

-559-


مستت می‌کند اندوه...

تاب سکوتم نبود... تمام شب، تا خوابم ببره، گشتم دونه دونه شعرها رو پیدا کردم و گذاشتم بخونند، برای من بخونن... محتاج صدا بودم... صدای دیگری... نه صدای خودم، نه صدای اشباح...

۵ آذر ۱۳۹۰

-557-


چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد


۲۸ آبان ۱۳۹۰

-555-

مشق کلاس آلمانی این بود که به نظرتون قشنگ‌ترین کلمه آلمانی چی یه؟

به Liebe فکر کرده بودم که تو هر زبونی قشنگه... اما این کلمه من نبود... کلمه‌م رو اتفاقی شنیدم از کسی، وقتی داشتم از سنجاب‌ها می‌گفتم که چقدر خوشگل‌ند و من چقدر دوسشون دارم... با اون دم‌های پشمالو و از اون قشنگ‌تر پنجول‌های ظریف‌شون... کلمه سختی هم هس، نمی‌تونم درست تلفظش کنم: Eichhörnchen

***

راه می‌رفتم، هی راه می‌رفتم و توی فکرم هیچ نبود، راه می‌رفتم توی جنگل و کله‌م پوک پوک بود... این جا انگار یهو دکمه پاییز رو زده باشن، یه شبه همه برگ‌ها رنگی رنگی شد و ریخت... هی سنجاب بود که می‌دیدم، نشستم. اون‌قدر نشستم که هوا تاریک شد و سنجاب‌ها هم رفته بودن...

خواستم بگم تو قشنگ‌ترین کلمه آلمانی منی... تو Eichhörnchen کوچولوی کوچولوی منی....


۲۳ آبان ۱۳۹۰

-553-

تافته اسم یه جور پارچه‌س برای لباس شب... پارچه‌ای محکم و ایستاده و آهاردار... البته گمونم بیشتر برای لباس عروس به کار می ره، تافته سفید... من این طور شنیدم... تافته‌های رنگی رو همون یه باری که به دنبال پارچه برای دوختن لباس شب برای دوستی بودیم، دیدم... ساده و شیک... یه جور حس خوب از دست کشیدن روشون به من دست می داد... پارچه تک‌رنگ شیکی، پیچیده شده دور یک کلاف...

دست می‌کشیدی روش، زنی تصویر می‌شد توی یه لباس بلند ساده بادمجونی با شونه‌های لخت... موهای ژولیده‌ای که اگرچه کار زیادی روش شده بود، اما به نظر می‌رسید صاحبش با بی‌حوصله‌گی و با چند تا سنجاق، جلوی رهاشدنش رو گرفته... چاک بلند دامن نه تنها حسی از سبک‌سری بهت نمی‌ده بلکه به بهترین شکلی کنار هم بودن رنگ‌های متصاد رو نشون می‌ده... البته که کفش باس پاشنه بلند باشه و گوشواره های ظریف و بلند... صورت‌ش رو نمی‌بینم، فقط نیم‌رخ با موهای ژولیده و گوش‌واره‌ها.

تافته فقط یه پارچه نیس... تافته زیبایی هر زنی رو توی خودش داره... دست کم برای من که این طوره...

۱۶ آبان ۱۳۹۰

-549-

در راستای اینکه بنده همچنان در حال تحصیل و این بار در مقاطع عالیه هستم؛ (و این طور که بوش می‌آد، تا اطلاع ثانوی هم‌...) و در زمینه‌های علمی هم باس گاه‌گداری چیزی اینجا ثبت کنم، خدای نکرده فردا روزی ندیده‌م اینجا رو خوند، فکر نکنه ننه بزرگش آدم بی‌خیالی بوده نسبت به دنیای علم و مافی‌ها! همچنین این نکته که صحبت کردن راجع به فعالیت‌های مورچه‌ای خودم در زمینهSi nanowires ، bio-resorbable polymers و حتی موضوع نسبتا خوشایند drug delivery sys (قبول می‌کنم که نوشتن این کلمات کمی هم آلوده به حس: «نیگا کن، من خیلی خفنم!» هم بوده) اینجا، حتی برای خودم جالب، نیس چه برسه برای ندیده عزیزم! بر این شدم که کاری بکنم بینابین:

یکی از کارتون‌های مورد علاقه بنده در کودکی، همون کارتون با موضوع زندگی مشاهیر عملی جهان- با اون تصاویر مضحک، اما دوس داشتنی از نیوتن، ماری کوری و اون خانومه که کور و کر به دنیا اومده بود و من خیلی دوسش داشتم که چطور با جون‌سختی، پوز طبیعت(؟) رو می‌زد که بدیهی‌ترین چیزها رو ازش دریغ کرده بود... البته اون موقع این طور نمی‌گفتم و همش فکر می‌کردم که خدا چرا باس این کار رو با یه بچه بکنه که اون این قدر رنج بکشه برای درک مفهوم یه رنگ!

اگه درست یادم باشه صحنه‌ای داشت که معلمش سعی می‌کرد مفهوم یه‌رنگ رو به بچه بیچاره شیرفهم کنه... بماند که هنوز هم برام سواله. اما خب دیگه بچه نیستم برم توی اتاق پذیرایی بلند، یلند گریه کنم و از خدا بپرسم چرا؟ حالا بزرگ شدم و بنابر عکس معروف و محبوب دنیای مجازی، قلبم کوچکتر شده! احتمالن در کوچک‌ترین وضعیت عمرش؛ اما خدا که همون بوده هس مگه نه؟

حالا این ها بمونه و در ادامه، برای نبیره عزیزم که به نظرم دختر هم هس:

امروز تولد ماری کوری بود، دخترجان. و من شنیدم که ماری کوری، در طول تاریخ جوایز نوبل، تنها کسی بوده که تونسته دو تا نوبل در دو شاخه مختلف علمی رو ببره.

حالا من از این بابت که شخصیت محبوب کارتونی‌م چنین کسی بوده، شادم، همینجوری الکی! اما این رفیق ما که داستان رو برای ما گفته و پسر هم هس، تاکید می‌کنه: «تنها آدم و یک زن!»


۱۴ آبان ۱۳۹۰

-547-

گاهی...

آدم‌ها آهنگی دارن، خاطرات، لحظات خوب، بد با یه آهنگ، یه تم ثبت می‌شن. تصویر مبهمی از آدم، یا حادثه یا حس برای تو باقی می‌مونه که توی مسیر زندگی بارها فراموش می‌کنی و حتی وارونه به یاد می‌آری... اما ناگهان با شنیدن یه آهنگ، محیطی چندبعدی اطراف تو رو می‌گیره و چیزی در خاطر تو زنده می‌شه... چیزی که شاید تصویر حقیقی و کامل از کسی یا اتفاقی نباشه. اما آهنگ پیوندی داره که مستقیم تو رو وصل می‌کنه به سرمنشا... منشایی که شاید، خوب به یادش نمی‌آری....

خودت هم آهنگ‌هایی داری، آهنگ‌هایی که یادآور حس‌های متفاوتی از خودت بوده... تصاویر مختلف تو در آینه آهنگ‌های مختلف...

این وسط اما، یه آهنگی هس که یاداور توست، انگار، زندگی تو از روزی که شنیدیش. چطور می‌تونی یک حس، یک لحظه رو جدا کنی از تمام زندگی؟ وقتی همه چی در زندگی هس، همه با هم... تصویری در این شیش دقیقه و بیست و هفت ثانیه نمی‌تونی قرار بدی، اما به خاطر می‌اری که همیشه این آهنگ بوده و انگار تمام زندگی‌ت رو جمع کرده.

بارها این آهنگ رو پیشنهاد کردی و بارها هم آهنگ رو هدیه گرفتی... اما رابطه تو و آهنگ چیزی هس که هرگز ادمی بینش نبوده، اتفاقی باعث‌ش نبوده... ترکیبی از لذت و آرامش بدون کلمه.

وقتی گوش می‌کنم‌ش، کمتر به چیزی فکر می‌کنم یا یادی توی خاطرم می‌اد... اما نتیجه همیشه اینه، اما نتیجه بعد تموم شدن همیشه اینه: این آهنگ بیشتر از همه، منو یاد خودم می‌ندازه...

۱۱ آبان ۱۳۹۰

-545-

همین چند وقت پیش بود که بالاخره چیزی که مدت‌ها تو ذهنم بود رو نوشتم و گفتم که سعی می‌کنم حضور خودم رو توی گودر کم کنم. هر وبلاگی بعد به روز شدن، می‌شد خوندن آخرین متن اون وبلاگ، با تمام علاقه‌ای که داشتم، وبلاگ رو حذف می‌کردم... برخی وبلاگ‌ها رو دلم نمی‌اومد، به روز شدن و من دستم نرفت به حذف‌شون از لیست وبلاگ‌هام... لیستی که مدت‌ها طول کشیده بود تا جمع کرده بودم... مثل سکه‌های کوچیکی که دونه دونه نیگاشون می‌کنی و می‌ندازی توی قلکت وقتی فقط یه بچه‌ای... اون‌ها فقط سکه‌های یه تومنی، یا پنج تومنی نیستن. کی می‌دونه ارزش اون قلک چقده وقتی بچه با ذوق و شوق بعد هر بار تک سکه‌ای انداختن توی قلکش، اونو حسی وزن می‌کنه...؟ و خدا می‌دونه که افزایش وزن قلک‌شو حس می‌کنه، " سنگین‌تر شده، پر تر شده، نیگا...!"

ایراد از سکه‌ها و قلک نبود، من بودم که به نظرم دور شده بودم... نتونستم توازن برقرار کنم با این دنیای پرسرعت اطلاعات... این همه، اصل لذت بردن رو از من گرفت، دور کرد. همه این‌ها رو قبلن گفتم...

حالا گوگل کار خودشو کرد و من فکر نمی‌کردم این قدر یهو خالی بشم... دوس داشتم خالی شدنم آروم آروم باشه، جوری که خودم می‌خوام، پرش کنم با چیزی بهتر، شاید همون لذتی که فراموش کرده بودم... (نمی‌دونم شاید هم در آینده بتونم)، اما حالا، همین حالا، یهو خالی شدم... آدم‌ها از گودرم رفته‌ن و وبلاگ‌های زیادی توش به روز نمی‌شن... رقم امروز، از صبح تا به حال 4 آیتم خونده نشده بود (مقایسه کن با روزی 200 تا مثلن). من به لاشه گودرم نیگا می‌کنم که البته هنوز نمرده... نه فکر می کنم که کاش بمیره، نه این که کاش زنده بشه... مبهوت‌تر از اینام...

به این پلاس نگاه می‌کنم و هی وسوسه می‌شم برم توش، هی چیزی جلو دارمه... امروز حتی رفتم عضو هم شدم اما زود بیرون زذم... این همه رنگ وارنگی و چراغ‌های نئون چشمک‌زن‌ش بیشتر منو دور می‌کنه... اما هی فکر می‌کنم، پس آدم‌ها چی؟ نوشته‌ها چی؟ دوباره وسوسه می‌اد سراغم و دوباره چراغ‌های چشمک‌زن دورم می‌کنه... شاید کمی بعد، شاید هم نه...

۸ آبان ۱۳۹۰

-543-

پیشنهاد خرید دستگاه ضبط صدا از نازی بود، گفت: "سر کلاس خوبه صدای استادا رو ضبط کنی..." اینجا برای این کار اجازه رسمی لازمه که من حالشو ندارم، اینه که یواشکی صدای استادا رو ضبط می‌کنم. واقعن هم به کارم اومده شبای امتحان، اما این دستگاه کوچیک، بیشتر از این‌ها نزدیکم شده... گاهی که چراغ‌ها رو خاموش کردم و می‌خوام بخوابم توش برای خودم حرف می‌زنم.... گاهی هم شعر می‌خونم و یا یه قسمت از یه کتاب... جیغ خوشحالی توش کشیدم و صدای هق‌هق خودمو هم ضبط کردم. سفر رم که اولین سفر تنهایی‌م بود و تقریبن نیمه‌شب رسیده بودم، باهام بود و صدای مضطرب خودمو توی اون ایستگاه مترو مرکزی شلوغ که حتی مامور اطلاعات توریستی‌ش انگلیسی بلد نبود، ضبط کردم...

می‌خوامش و پیداش نمی‌کنم. هی دارم به در می‌زنم به دیوار می‌زنم اما پیداش نمی‌کنم...

۶ آبان ۱۳۹۰

-541-

چشم که باز می‌کنم از پنجره‌ام فقط آسمون پیداس، صاف و آبی کم‌رنگ... گوشه قاب رو یه گلدون پوشونده و یه هواپیما داره نما رو قسمت می‌کنه و ردی سفید از خودش باقی می‌ذاره... یه کفش‌دوزک هم داره از سمتی به سمت دیگه پنجره می‌ره... فکر می کنم تشنه‌س لابد... اما تشنگی‌ش در این تصویر معلوم نیس و فقط توی ذهن من معلوم و مسلمه... تصویر رو دوس دارم... مثل بعضی از اون نقاشی‌های مدرن که هیچ نمی فهمیدم، اما دوسشون داشتم... اون قدر دراز کشیده باقی می‌مونم که کفش‌دوزک از قاب می‌ره بیرون و اثری از رد سفید هواپیما نمی‌مونه... توی قاب پنجره، یه آسمون صاف و گلدون باقی می مونه... تصویر کلاسیک قدیمی...

گشنمه، خیلی گشنمه... سعی می کنم اون دفعاتی که اون قدر سیر بودم که حالم از خودم بد بود رو به یاد بیارم، کمکی نمی‌کنه... میلی هم به غذا ندارم...

بیرون نمایشگاه تصویر زنده‌ای توی قاب بزرگتری در جریان بود... شلوغ و پر همهمه... گروهی نوجوون با دوچرخه‌های منگول که لابد واسه کارهای آکروباتیک بود پله‌ها رو پایین به بالا می‌رفتن، می‌پریدن و بغل گوش جمعیت هی چرخ می‌خوردن. در تمام مدتی که اون‌جا بودم، سعی داشتن پله‌های جلوی نمایشگاه رو خلوت گیر بیارن تا از روی نرده‌هاش با دوچرخه پایین بیان... پسر بارها بارها امتحان کرد و هر بار نشد و نعره زد و لابد فحش داد...

نشسته بودم روی سکو به گروهی که اول به نظرم اومد نوازنده خیابونی هستن نیگا می‌کردم... زیاد بودن با لباس‌ها و آرایش‌های خاص... و یه در میون طبل داشتن که گاه‌گاهی روش می‌کوبیدن... هرچه بیشتر گذشت تعدادشون بیشتر شد... ظاهرشون عین فیلم دزدان دریایی کاراییب بود، اما هزار بار رنگی و شاد... اغلب جوون بودن، میونشون دختر تکیده‌ای بود که بچه‌ای رو روی سینه‌هاش بسته بود و طبلی به کمر... بلوز راه راه دلقک‌ها رو پوشیده بود و دستمال قرمزی هم دور دستش بسته بود، با کلاه سیاه و دماغ قرمز مصنوعی.

همون‌جا نشسته بودم و فکر می کردم چقدر مادرید با خیابون‌های تنگ و کوچیک‌ش خوبه...گرسنه بودم. مردی اومد و شروع کرد به اسپانیایی حرف زدن... ریش داشت و دوربین گنده‌ای از گردنش اویزون بود. گذاشتم حرف‌هاش تموم شه... گفتم من اسپانیایی نمی‌فهمم. فکری کرد و گفت:"فوتو... فوتو..." و با انگشت منو نشون داد. پشت بندش توی دوربین عکس‌ها رو نشونم داد...

از من عکس گرفته بود، وقتی اخمو و منتطر به دوچرخه سوارها نگاه می‌کردم، وقتی سعی کرده بودم از مادر و بچه‌ش عکس بگیرم... وقتی توی پیراهن گل‌گلی‌م داشتم فکر می‌کردم مادرید چه خوبه و لبخند می‌زدم... از من عکس گرفته بود. توی عکس هاش من گرسنه بودم...

سعی کردم بهش بفهمونم که اشکالی نداره. دست دادیم و خداحافظی کردیم، راه افتادم طرف هاستل...

مادرید نمایشگاه REINA SOPHIA

۳ آبان ۱۳۹۰

-539-


توی سفر دوباره یا نمی‌دونم واسه بار سوم عقاید یک دلقک رو خوندم... اون فصلی که پدرش می‌آد سراغش و هانس به پول و کمکش احتیاج داره! خیلی احتیاج داره... اما با اون یه سکه دارایی‌ش و حرف‌هاش چنان پیرمرد رو ناراحت و غمگین می‌کنه که پول دادن یه ژست احمقانه می‌شه... پدرش، بی هیچ کمکی، می‌ره و اون تنها سکه‌شو پرت می‌کنه توی خیابون... مستاصل!

۲ آبان ۱۳۹۰

-537-

از سفر برگشتم... اسپانیا قد اسمش خوب،گرم و دل‌پذیر بود...چی بیشتر می‌شه گفت؟

اما همین که در هواپیما باز شد باد سرد آلمان چنان به صورتمون خورد، انگار تمام سفر، رویای دل‌چسب خواب دم صبحی باشه... هنوز برف نباریده لباس‌های زمستونی‌مو پوشیدم و با خودم فکر می‌کنم زمستون که بیاد، می‌خوام چه کنم... مغز استخونام از یه سرمایی یخ زده و خیال گرم شدن نداره انگار....

امروز با شروع کلاس‌ها بالاخره، لباس‌های رنگ به رنگ تابستونه رو بقچه کردم و لباس‌های گرم و تیره رو گذاشتم دم دست.... بعد چند روز بی‌میلی بالاخره امروز کشف کردم دلم چی می‌خواد و شامم، شام قدیمی و محبوب نون و شیر داغ شد، اگه بدونی چقدر چسبید...

ترم پیش خوب بود و این ترم شروع نشده هزار تا کار دارم، علاوه بر اون در آینده نزدیک، در آستانه تغییرات اساسی هستم... عین زمان قبل از هر تغییری، دلم شور می‌زنه... نوشتنم رو می‌بینی: برای توضیح دادن خسته‌ام...

۱۴ مهر ۱۳۹۰

-535-

آنا گاوالدا یه جا توی کتابش می‌گه که «زندگی از همه چی قوی‌تره » و این حقیقت داره. عین خورشید وسط آسمون، مسلمه!

اما تو وسط فاجعه‌ی که برات اتفاق افتاده، ایستاده‌ای و نمی‌خوای باور کنی... مشت می‌کوبی به خورشید! به آسمون، به زندگی و همه واقعیت‌ها! چیزی/کسی رو ذیگه نداری و ناتوانی! ناتوان حتی از پذیرفتن‌ش. «...لعنتی، چرا؟ آخه چرا...؟»

حاضر نیستی باور کنی: یه روز می‌بینی، همین زندگی با اون قدرت کذایی‌ش، فاجعه تو رو خیلی آروم و نرم پرت کرده به گذشته، جایی که همه فجایع پرت شدن. انگشت کوچیکه شو داده به تو، راه افتادی باهاش و تو و غم بزرگ‌ت از هم، هی دور می‌شین...



پی‌نوشت یک: «... زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش، از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند‌. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش‌بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است» .

پی‌نوشت دو: «...زندگی همین است... اراده راسخ‌تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد .»

پی‌نوشت آخر: کتاب رو خریده بودم به خاطر عکسش روی جلد، دیدین گاهی اوقات آدم توی عکس رو دوست داریم؟ نه به خاطر این که جذاب یا زیباس... یا معروفه... نه! نمی‌دونم چرا، اما آدم صاحب عکس رو دوس داشتم و کتاب رو خریدم.

۱۳ مهر ۱۳۹۰

-533-

دارم لیست وبلاگ‌های گودرمو کم می‌کنم، به امتحان‌ها ربطی نداره... یه حرکت انقلابی هم نیس... علتش؟

دیدین همه ما واسه خودمون یه جور دکتریم گاهی وقتا؟ منم در راستای دکتر بی‌درس و دانشگاه بودن، کشف بزرگی کردم... جدیدن یه جور آلزایمر گرفتم، حافظه کوتاه مدت و بلندمدتم درب و داغون شده... بعد اون دکتر روجای درونم اومد تحلیل کرد واسه خودش. اگرچه ریشه تحلیلم از منظر پزشکی یه کم بی پایه و اساسه، اما فعلن خودمو قانع کرده.

یه جا خونده بودم که این داروهای روان‌گردان علاوه بر اثر شادی و خل‌وضعی، اثر افزایش کارایی سلول‌های مغزی رو دارن، طوری که جماعت شب امتحان می‌خورده‌ن که سطح یادگیری‌شون بالا بره بدون این که بخوابن... این جوری یه که سلول بیچاره که برای کارکرد مثلن 100 ساعت در طی ده روز طراحی شده، یک روز 20 ساعت کار می‌کنه و باطبع یه روز از عمرش کم می‌شه. البته این اعداد و ارقام منه و همون طور که گفتم هیچ پایه و اساسی نداره، اما داستان اینه که سلول زیادتر کار می کنه، خیلی زودتر می‌میره یا ناقص می‌شه، همون آلزایمر... می‌بینی با بیل مکانیکی افتادم به جون علم پزشکی، شرم هم نمی‌کنم...!

ریدر حجم زیادی از اطلاعات دست‌چین شده رو هر روز می‌ریزه توی این مغز بیچاره، سلول‌های بدبخت هم همه تلاش‌شون رو می‌کنن که داده‌ها رو پروسس کنن، آخر کار چیزی واسه انبار کردن نمی‌مونه... حجم زیاد اطلاعات می‌آد و می‌ره، همین! هیچ وقتی هم واسه تحلیل، سبک و سنگین کردنش نمی‌مونه... چی بهش می‌گن؟ فکر کردن... نیگا کردم دیدم من خیلی کم به چیزایی که می‌خونم فکر می‌کنم، عمیق می‌شم... همون نشخوار قدیمی محبوب من! فقط سریع دارم می‌خونم و می گذرم! خب که چی؟

تازه تیشه زده به ریشه «دید زییایی‌شناسانه» من یکی. یه زمانی یه کتاب رو تمام و کمال می‌خوندی، چار تا جمله معرکه می‌نشست توی ذهنت. اما می‌نشست. حالا چی؟ روزانه یه عالمه متن، عکس قشنگ و نوشته عالی، نوشته یا یه اشتراک گذاشته می‌شه... نتبجه این که حتی درک و سلیقه زیبایی شناسانه‌م هم بی‌تفاوت شده... این هم دلیل دیگه که کم کم، گوگل ریدر رو دوس ندارم...

خلاصه این که کم‌کم خداحافظ ریدر...

۱۱ مهر ۱۳۹۰

-531-

میون امتحان‌ها بود که به سرم زد از خاطرات خوابگاه بنویسم، حتی یه یادداشت هم چسبوندم به دیوار که یادم بمونه. یادم موند، اما تنبلی کردم... دوست نداشتم همچین اتفاقی باعث شروع‌ش بشه اما...

امروز یه دختر توی خوابگاه مرادی مرد. توی حمام مسموم شد و توی فیروزگر مرد... چه اسم‌های آشنایی برای ما خوابگاهی‌ها! خوابگاه مرادی، اورژانس فیروزگر...

خوابگاه مرادی رو هیچ وقت دوس نداشتم، سه تا خوابگاه بودم اما مرادی نه... تنگ و تاریک به نظر می‌رسید... با اون دیوار های آجری‌اش، این که توی دهن دانشگاه و نگهبون‌های درب رشت بود...

از روی عکس‌ها فهمیدم که دخترک فقط یه اسم نبوده، می‌شناختمش... از بچه‌های لیسانس ماهشهر بود... عکس‌ها رو می‌بینم، حتی اسمش یادم نبود... اما کم کم خاطرات زنده می‌شن... این که پر شر و شور بودن، در آرزوی دانشگاه امیرکبیر تهران... این که دانشگاه قشنگی داشتن و خوابگاه‌های خوب با اتاق‌های تک نفره...

در مقابل من که فوق بودم و هفته‌ای یه شب می رفتم ماهشهر، مثل بچه بودن، حتی به نظرم جثه‌هاشون کوچیکتر می اومد... می‌نشستن از درس و امتحان‌ها می‌گفتن، استادهای مشترکی که داشتیم، عکس پسرها رو نشون می دادن، از پسرهای فوق که در واقع هم‌کلاسی‌های من بودن، می‌پرسیدن که براشون کلاس می‌ذاشتن، اما من دونسته‌هامو تعریف می‌کردم و رشته اونهایی که می‌شناختم رو پنبه می‌کردم...گاهی پا به پای اون ها شیطنت -حتی یه بار بدجنسی- می‌کردم، فارغ از این که هنوز توی تهران مسوول یه خوابگاه بودم...

به عکس‌ها نیگا می‌کنم و دخترک رو به یاد می‌ارم. دخترک اومده بود تهران، امیرکبیر... اما حالا دیگه نیس... از ظهر دیگه نیس... رفته... مرده.

۷ مهر ۱۳۹۰

-529-

نانو نمره اول رو آوردم، شوک شدم... آخ اگه بدونی، چه حس قدیمی خوبی برام تداعی شد. حس نمره بیست سیالات ترم پنچ، بعد چهار ترم با معدل 12-13 اولین بیستم رو گرفته بودم، اونم تو مکانیک سیالات! اون نمره منو انداخت رو دور معدل‌های خوب، اون موقع از خوشحالی می‌خواستم همکلاسی‌مو که اونم از نمره من شوک شده بود ببوسم، کسی که خب، صفت اولش هیزی بود!

خلاصه از دیروز تا حالا هی خوشم، هی واسه خودم توی فضا پر می‌زنم...

۴ مهر ۱۳۹۰

-527-

احتمالن آخرین روزهای هوای خوب رو داریم تجربه می‌کنیم... نشستم پای گزارشی که باید بنویسم، اما فکرم هزار جا هست و نیست... مثل ماهی‌ها توی آبگیر بزرگ! می‌خوام قلاب بندازم و چن تا شو بندازم توی سبد وبلاگ...

1- به دوستی فکر می‌کنم که به من گفت: روجا هیچ آرزویی ندارم، هیچ حسی توی صداش نبود، هیچ حسی... صداش که هیچ حسی توش نبود عین پارازیت گاهی خط می‌نداره توی ذهنم.

2- دیشب خودم رو کوبوندم به دیواره و کبودی، کوفتگی و تن‌درد گریبانگیرم شده. به کیت ای‌میل زدم نمی‌ام، اما حیف این هوا نیس؟ تازه اون که تلفن و اینا نداره، اینترنت رو هم معلوم نیس کی به کی چک کنه... دوچرخه رو بردارم و برم..؟ مقاله دوهزار کلمه‌ای که من توی هزار و چهارصدش موندم چی؟

3- از خواب بیدار شدم، خواب دیدم دارم گل‌هایی رو توی گلدون هرس می‌کنم، یکی که گل‌های صورتی داشت، خیلی خیلی بلند شده بود، دخترک می‌گفت کوتاهش کن، گفتم دلم نمی‌اد، گفت خب بکارش توی باغچه... گفتم نه، دستم توی گلدون خوبه، باغچه رو نمی‌دونم... دراز کشیده بود روی یکی از این صندلی‌های حصیری و تن به آفتاب داده بود.

4- کای– دوست‌پسر نروژی صابخونه-، (شما هم مثل من بعد شنیدن دوست پسر ناخودآگاه یه آدم جوون می‌اد توی ذهنتون؟ در مورد کای، این طور نیس و دست کم شصت سال رو داره.) وقتی که اینجاس، تمام روز توی خونه‌س، ساکت ساکت، خضورش رو گاهی از بوی قهوه توی آشپزخونه، یا صدای در دستشویی می‌فهمم، جالب اینه که تا حالا حتی دستشوی رفتن‌هامون تلاقی نداشته. صابخونه که از سرکار می‌آد، تلق و تلوق شروع می‌شه، خریدها رو جابجا می‌کنه، ظرف میوه آماده می‌کنه، غذا درس می‌کنه، با کلی سس و روغن و ادویه، برای کای لابد، چون خودش اگه باشه هرگز سراغ سرخ کردنی نمی‌ره... به من می‌خنده و می‌گه اگه کای نبود آشپزی نمی‌کردم، مثلن غر می‌زنه و شکمش رو نشون می‌ده که چاق شدم، اما بعضی آخرشب‌ها می‌بینم میز صبحانه فرداشونو هم چیده.... به نظر زاضی و خوشحال می‌آد. بیلین- دخترش- گفته بود اوایل از کای خوشش نمی‌اومده چون الکل زیاد می‌خورده و این طبیعی نیس..

5- هیاهوی دار و اعدام بماند، کسی خبری از نتیجه پرونده قتل با شمشیر سامورایی توسط مردان قدرتمند ایران زمین نداره؟ مقتول این پرونده، در حمایت قاتل اون یکی گفته بود که قتل غیرعمد بوده! یکی به من بگه چی شد که این اتفاق افتاد، از کی مردم من با چاقو و قمه و شمشیر سامورایی توی خیابون راه افتادن و انواع قتل‌های غیر عمد رو مرتکب شدن، در حالی‌که همزمان توی تلویزیون به پوریای ولی، حضرت علی و نمی دونم کی، اقتدا می‌کردن؟

6- آدم نباید از دوره‌های بدش فرار کنه... از دوره‌های نمی‌دونم چمه؟ از دوره‌های شاکی بودن از چیزی که نمی‌دونی چی‌یه... آدم باید گاهی اوقات صفت‌های بدش رو بپذیره و یاد بگیره باهاشون زندگی کنه، وقتی فهمید جنگیدن جواب نمی‌ده...

7- و برای خود خودم: قضاوت کردن هیچ هم بد نیس...

موخره: یه چیزی که الان یادم اومد، امروز برای دومین بار، از زمانی که اینجام، یه راننده کامیون با شکلک دراوردن سعی کرد توجه منو جلب کنه، بعد هم که موفق شد ادای یه ماچ راننده کامیونی رو برام درآورد...

۲ مهر ۱۳۹۰

-525-

یه جا خوندم از یه آدم فرهیخته آلمانی – یادم نیس کی بود- که دوره نازی‌ها آلمان رو ترک کرده بود، می‌پرسن دلت برای چی آلمان خیلی تنگ شده؟ می‌گه: نون‌هاش!

خواستم بگم هزار بار باهاش موافقم... Bakery های این جا معرکه‌ن و نون‌ها! وای از نون‌ها... امروز نون همراه با زیتون رو تجربه کردم، فقط می‌تونم بگم به قول فروغ:«... ای تشنج‌های لذت در تنم! »

-523-

بعد از تموم شدن قضیه بیمه و امتحانا، چند روزی‌یه که دوباره شروع کردم. دیروز کیت برای اولین بار گذاشت که حین صعود من حمایتش کنم، تا پیش از این وقت بالا رفتن ما فقط طناب به دست و کمربند مخصوص پوشیده، به حالت گردن کج می‌ایستادیم، اما دیروز خودش یه مسیر سخت رو چند بار صعود کرد و من حمایت‌گر بودم. چند بار رها و پاندول شد و من هر بار کمی پریدم و یا کشیده شدم روی زمین... طناب از دستم در نرفت اما. البته که هرگز نباید در بره، اما گاهی کمی دیر جنبیدن باعث می‌شه صعودکننده مسیری رو سقوط کنه... روز اول اول گفت هرگز نباید دستت از طناب جداشه، گفت هربار ببینه دستم به طناب نیس یه سیلی جوابشه، که دوتاشو همون روز خوردم بماند که اولی رو هم بخشید.

دیروز گفت خوب بودی، گفت تا حالا نذاشته شوته (رفیق ژاپنی) جدی حمایتش کنه، اگرچه لبخند رضایت‌مندانه‌ی زدم، اما خب باورش سخته! شوته تمام این مدت بوده و تمرین می‌کرده، حالا هم عین مارمولک مسیرها رو بالا می‌ره، در حالی که من اون وسط در حال فحش به زمین و زمانم.

... حالا هم از صبح ماهیچه‌های پام، جایی که کمربند بسته می‌شه درد می‌کنه، به علاوه کف دستم که خط طناب روشه و البته دندون‌هام به خاطر بهم فشردن...

شوته دیروز نبود، اینجا فستیوال بزرگ آبجوخوری (Oktoberfest) شروع شده و خیل عظیم مشتاقان هر روز راهی مونیخ می‌شن که شوته هم دیروز جزوشون بود.


۳۱ شهریور ۱۳۹۰

-521-

اگه بخوام بزرگ‌ترین ایراد خودم توی کار رو بگم، باس بگم بعضی اوقات گیر می‌دم به یه نکته، که اگرچه مهمه و حل شدنش مشکلی از پروژه رو حل خواهد کرد، اما هدف اصلی که تموم کردن پروژه باشه رو تحت تاثیر قرار می‌ده و به عقب می‌ندازه... این وقتا یکی باس یه قلاب بندازه، منو از اون ته‌مه‌ها بکشه بیرون... تا اینجا تجربیاتم می‌گه، تموم کردن کار، هرچند ناقص بهتر از یه پروژه تموم نشده با بخش‌های مجزای کامل‌ه. اگرچه پروژه از هر نظر کامل، بهترین و ایده آل ترین حالت‌ه.

البته دوستی معتقده که این ایراد من فقط توی کار نیس و من عمومن این طوری هستم.

۳۰ شهریور ۱۳۹۰

-519-

کلمه ای باید باشه که حس دیشب منو توصیف کنه، هی فکر می کنم و پیداش نمی کنم...

یه پیراهن سبز فسفری بود که کودکی و اوایل نوجوونی من خیلی بهش گره خورده... پیراهنی با آستین پفی و دامن پیله پیله ای... یه پاپیون هم داشت که قشنگ می نشست رو ناف من... کوتاه بود و موظف بودم شلوار پیژامای دست دوز زشتنی باهاش بپوشم... همراه روسری ژرژت سه گوشی، که لبه های تور دوزی شده داشت.

همین پیراهن تنم بود که پسری که نسبت دوری هم با ما داشت به من دست زد، همین پیراهن تنم بود که داشتم توی آبگیر باتلاقی کوچیکی فرو می رفتم و شاید داشتم می مردم... اما صدام در نمی یومد، در نیومد.

توی مورد اولی شوکه شده بودم و توی مورد دومی چون می ترسیدم داد بزنم و کمک بخوام...

کلمه ای می خوام اینه: «حس پیراهن فسفری»... من نیمه شب با حس پیراهن فسفری م بیدار شدم و نمی دونستم چی کار باید بکنم، هیچ کس نبود و من انگار توی تموم کهکشان ها تنها بودم... نمی دونم اما فقط می دونم عاجز بودم. تمام امروز دارم دور خودم می چرخم سعی می کنم که خلاص شم ازش... اما نمی شه...


۲۷ شهریور ۱۳۹۰

-517-

هلند بودم، پیش نگار.

همین خودش کل یه سفرنامه‌س. مگه نه؟

۲۴ شهریور ۱۳۹۰

-515-

خواب بدی دیدم و مطمئن نیستم بد کلمه مناسبی باشه.... ترسناک بود و همه صحنه‌ها واقعی و از نزدیک به نظر می رسید، آدم بدها زردپوست‌هایی با جثه‌هایی کوجیک و چشم‌هایی عین سنگ بودن که به راحتی گوشت و پوست می‌دریدند و هیچ ابایی از خون و درد و مرگ نداشتن... می‌دونم چرا. همین چند وقت پیش مطلبی خوندم درباره یه عکاس، که از وقایع یه کودتا توی یه دانشگاه عکس‌هایی گرفته بود. کشورش یادم نیس، عکس قدیمی و سیاه و سفید بود و جماعتی ریزاندام رو نشون می داد که پای جسدی که به دار کشیده بودن هلهله می کردن... توی یه دانشگاه.... من فقط همون به عکس رو دیدم و مطلب رو خوندم. سراغ باقی عکس‌ها نرفتم... همون کافی بود.

از کشتن من شروع می‌شد، به جرمی که خودم فکر نمی‌کردم مجازاتش مرگ باشه... مرگ با وسیله‌ای مثل گیوتین... توی خواب فکر کردم که کمی ترسناک‌ه اما عوضش سریع بود، علت این رو هم می‌دونم، گزارش دار کشیدن و جون دادن طولانی یک اعدام (پسری که با چاقو زندگی دختری که نمی‌خواس مال اون باشه رو تموم کرده بود،) رو خونده بودم...

باقی داستان سفر روح سرگردون من و دیدن انواع و اقسام مرگ، شکنجه و خون بود... همون آدم‌های خبیث ریز جثه هلهله گر...

من مدت‌هاس که فیلم ترسناک نمی‌بینم، هیچ جور فیلمی. البته فبلش هم خاطرخواه فیلم‌های ترسناک نبودم.... یه فیلمی بود به اسم irreversible، از کی گرفتم یادم نیس. دخترها نبودن و من توی خونه تنها نشستم و دیدمش... تمومش نکردم، یادمه سی‌دی رو دراوردم و سعی کردم بادست بشکنمش، می‌دونستی سی‌دی به راحتی نمی‌شکنه؟ اما وقتی شیکست، هزار تیکه شد. من رفتم توی دستشویی و بالا اوردم... بعد اون فیلم ترسناک ندیدم، نمی‌تونم...

حالا فیلم‌های ترسناک از اتفاق‌های واقعی اومدن توی خواب‌های من... من درحالی که دهنم خشک شده، چشمهامو وحشت‌زده باز می‌کنم. اولش خیالم راحت می‌شه که فقط یه خواب بود و بعد یادم می‌اد که خیلی هم رویا نبوده....


۲۳ شهریور ۱۳۹۰

-513-

من چی فکر کردم که ابروهای از شرق تا غرب «ادامه‌دار» رو به دو تا مستطیل «پودونگ»ی تبدیل کردم؟ بماند که دو تا هم شبیه هم نیستن...!

پی‌نوشت: پودونگ هم آدم بد ه کارتون بی‌مزه دوقلوهای افسانه‌ای بود؛ که راستش شنیدم خیلی هم دو قلو نبودن...

۱۰ شهریور ۱۳۹۰

-511-

« بزرگ شدی، می خوای چی‌کاره بشی؟»

جمله معروفی از من نقل می‌شه، وقتی که خیلی بچه بودم، در جواب این سوال گفتم: «من وقتی بزرگ بودم، پلیس بودم.» هنوز درکی از زمان نداشتم و نمی‌دونستم که درستش اینه: «وقتی بزرگ شدم، می‌خوام پلیس بشم.» اما یادم هس که در جواب من می‌خندیدند و می‌گفتن: «زنا که پلیس نمی‌شن!»


۸ شهریور ۱۳۹۰

-509-

به مدد فن‌آوری امروزی، گاهی با اخگر توی مغازه‌ش، به صورت تصویری حرف می‌زنیم... دوربین با کیفیتی نداره، تازه تنظیم هم نیس، اما کار ما رو راه می‌ندازه. با ادبیاتی که من دارم یه وقتایی بهم یادآوری می‌کنه: « یواش! اینجا محل کسبه‌ها!»

... میون حرف زدن می‌شه که مشتری بیاد، اون وقت من ساکت می‌شم و گوش می‌دم، بیشتر صدای خودش می‌آد تا مشتری، گمونم میکروفون هم بیماری دوربین رو داره: «...بعله داریم، این شیش تومنه، اینم هس چهارونیم... نه... خواهش می‌کنم، خداحافظ...» دوباره حرف زدن رو از سر می‌گیریم... گاهی برای من از اتفاق‌های روزانه‌ش تعریف می‌کنه، دیروز هم یکی رو گفت.

قبل از تعریفش، باس بگم مغازه توی قسمت لوکس بازار نیس، یه بخش عمده مشتری‌ها، روستایی‌هایی هستن که صبح به صبح می‌آن شهر، برای مدرسه و درس دانشگاه و کار... خب قسمت عمده مشتری‌ها هم خانوم هستن... یه طیفی از مشتری‌هاشو دوس دارم، خانوم‌هایی که صبح به صبح با یه تشت از میوه و سبزی و محصول‌های دیگه- بسته به فصلش- می‌آن توی بازار روز و ظهر درحالی که پول‌ها رو پرشالشون گذاشتن، سر راه برگشت، خرده‌ریزهای موردنیاز رو می خرن، یه چیزایی مثل لباس زیر واسه خودشون بچه ها و حتی شوهراشون...

یه وقتایی، مثل ماه رمضون بازار کساده، اما آخراش، دم عید، جماعت می‌افتن رو دور عروسی؛ هم‌زمون با پاییز باشه که چه بهتر. دم پاییز بعد «بینج تاشی» یا همون دروی برنج، فصل کم‌کاری و شاید پول‌داری کشاورزاس و تا هوا خوبه، بازار عروسی داغه... این وسط اخگر هم اگه بتونه چند تا «خرید عروسی» داشته باشه، کیف‌ش کوکه...

گمونم هنوز هم روال بر این قراره که توی خرید عروسی، یه قسمتی هس به اسم خرید چمدون. این چمدون شامل لوازم آرایشی و بهداشتی، لباس زیر و خواب و ... این چیزهاس که هر طرف واسه اون یکی می‌خره... خرید رو معمولن عروس و دوماد آینده با چندتا از فامیل‌های نزدیک هر طرف می‌رن...

البته رقم‌های خرید عروسی اغلب مشتری‌های اخگر، خیلی بالا نیس. مثلن کیف لوازم آرایش خیلی از عروس‌ها مختصر و مفید، شامل یه ماتیک، مداد چشم و چند تا چیز مختصر دیگه می‌شه... در مورد خیلی از روستایی‌های اون جا می‌تونم بگم که فقیر نیستن، وضع مالی متوسط. گمونم فرقش با یه آدم متوسط شهرنشین اینه که توی این چیزا خیلی دنبال ربخت و پاش نیستن ( البته جاهای دیگه جبرانش می‌کنن). تازه این خرید یه خرید سیاسی هم هس، با توجه به این که اغلب، خانواده طرف مقابل پول رو می‌پردازه و عروسی‌ها هم عمدتا براساس روش سنتی از خواستگاری و اینا شروع شده، بساط «گربه دم حجله‌کشی» فامیل‌ها برای هم به راهه...

خلاصه داستان از این قراره که دیروز یه خرید عروسی داشته، کل ماجرا عجله‌ای یوده، دو روز پیش رفته بودن خواستگاری و عید فطر قرار عقدکنون بوده، به سلامتی. مادر داماد و خواهر عروس، همراهان خرید بودند.

وسط خرید، خواهر عروس جدل با مادر داماد رو شروع می‌کنه. دعوا سر این بوده که وقتی مادر داماد دوتا شورت برداشته، خواهره اعتراض می‌کنه که نه... نمی شه... ما یه دونه ورداشتیم و بحث بالا می‌گیره... عروش بیچاره، لال به گوشه‌ای می‌ایسته و داماد که کلن محل رو ترک می‌کنه، می‌ره بیرون مغازه... خلاصه خرید کرده و نکرده، می‌ذارن می‌رن دنبال بقیه خریدها و قرار می‌شه بعدن بیان دنبال خریداشون...

البته روشنه که بجث اصلن سر یه شورت یا دو تا نبوده! اخگر می‌گه تا توی این دو سه روز، اینا خریداشون رو بکنن، ببین چه گیس و گیس‌کشی‌ها که نشه!


۷ شهریور ۱۳۹۰

-507-


دنبال عکسی می‌گشتم که پیدا نکردم، اما عکسی رو دیدم که خیلی دوست دارم. یه دوربین غول‌پیکر قدیمی بود؛ عکس که می‌گرفتی، در آن ظاهر می‌کرد و این حیرت‌انگیزترین چیز بود. نمی‌دونم عکاس کی بوده؟ عکس رو همین طور کج و معوج می‌ذارم اینجا... خود زنده‌گی‌یه برام...


۳ شهریور ۱۳۹۰

-505-

از مدتی پیش، خیلی زیرپوستی حواسم بود که غر نزنم. از کی؟ ...دقیقش یادم نیس، شاید از دو، سه سال پیش. یادم نیس قبلش آدم غرغرویی بودم یا خیر... اما خاطرم هس آدم «منفی»‌ی بودم. متعلق به گروه «نیمه خالی لیوان»! باس بگم منفی بودن خیلی جاها بهم کمک هم کرد، مثل نفرت یا خشم که توی این داستانا و فیلما نیرو محرکه و پیش‌برنده‌س. حالا این قسمتش بماند.

استراتژی این نبود که یهو تغییر جهت بدم، بپردازم به نیمه- قسمت- پر! مساله این بود که به نیمه خالی نگاه کردن، دردی از من دوا نمی‌کرد و روزها می‌گذشت...

گفتم که زیر پوستی، مثل حرکت آروم یه حلزون، نیگا که می‌کنی، انگار حرکتی نمی‌کنه...

غر نزدن هم حواشی‌ش بود که همراهش اومد... برنامه‌یی براش نداشتم، اما می‌شد که به خودم بگم: «هی دختر، یواش!»

شاید توی معیارهای مختلف، میزان غرغرو بودن من فرق کنه... اما من حلزونی هستم که تا حالا مسیر زیادی رو اومده، ردش پیداس، می‌بینم...

خواستم بگم خوشحالم. همون طور که امروز، وقتی یهو فهمیدم وزن کم کردم خوشحال شدم، بیشتر از این‌که آرووم و یواش بوده... گیرم که تا وزن ایده‌آل خودم راه دارم... اما من همیشه آدمی بودم که به مسیری که رفته نیگا کرده؛ همون شارژش می‌کنه واسه چیزی که جلو روشه.

چه بهتر که یهو، بی‌هوا ببینی مسیری که رفتی زیاد شده وقتی تو حواست نبوده، اون قدر زیاد که وقتی برمی‌گردی، یه لبخند از خود متشکر بودن بیاد توی ذهنت.

البته همه چی، همیشه با هم جور نیس. یکی‌ش این مرض استرس‌ه که گریبانگیرم شده و اگه راستش رو بخوای هنوز روش مقابله باهاش رو بلد نشدم... کم هم آزار دهنده نیس، بی‌پیر!

۲۹ مرداد ۱۳۹۰

-503-

دوباره به این فکر می‌کنم «ولدزنا بودن» دلیل بدی‌یه آدم نیس... آدم بد قطعن صفات دیگه‌ای داشته، کافی برای «بد» شدنش که هیچ ربطی به این فحش نداره!

از فحش‌هامون حذفش کنیم.

۲۷ مرداد ۱۳۹۰

-501-

گفتم:« سر نخ رو بگیر، من ببینم این چرا هوا نمی‌ره؟» دویدم طرف بادبادک دست ساز: «فکر کنم سنگینه، باید این دنباله‌ها رو کمترش کنیم...» فکر کردم که نمی‌شه چوب‌های وسط رو برداشت، وا می‌رفت بادبادک! داد زد:«باد...، باد نداریم!» نگاهش کردم، صدایی شنیدم ازش که می‌گفت: «این نمی‌تونه راست باشه، خوابه...! من خوابم.»

دلم راضی نمی‌شد به کندن دنباله‌هایی که با چه ذوقی ساخته بودیم و رنگ به رنگ چسبونده بودیم ته بادبادک. به امید این که بادبادکمون، عین عکس‌ها و کارتون‌های تلویزیون توی آسمون پرواز کنه و دنباله‌هاش برقصن توی هوا... بالاخره سه تاشو کندم. توی دستم بودن و به طرفش رفتم. هنوز پشت نگاه کودکانه‌ش صدا می‌گفت: «من خوابم، جز خواب چیز دیگه‌ای نمی‌تونه باشه!»

« آره فکر کنم باد نیس، حالا من این سه تا رو کندم، تو هم بدو ببینم چقد هوا می‌ره»

دوید. دوید و بادبادک بالا رفت، نه زیاد، اما اون قدر بود که من هم شروع کنم به دویدن، می‌دیدمش که رو برمی‌گردونه و به من و بادبادک نگاه می‌کنه باشوق... می‌دویدیم. صدای خنده‌هامون و صدای تپ و تپ پاهای بی‌کفش‌مون روی آسفالت همه فضا رو پر کرده بود...

اما من از اول می‌دونستم. حق با او بود، خواب بود و من سال‌ها پیش مرده بودم...


۲۲ مرداد ۱۳۹۰

-499-

بعد چند ماه می‌ری خونه برای چند روز. روال بر این قراره که در تمام مدتی که خونه هستی بساط لحاف، تشکت جلوی تلویزیون پهنه و همه کنترل‌ها در سیطره تو. پای برنامه‌های صدتا یه غاز ماهوراه نشستی و کتابی هم علی‌الحساب جلو روته که فقط نصف شب‌ها می‌خونی... روزها همین‌طور که گفتم، پای همه سریال‌ها نشستی و یه دم می‌پرسی: «این کی بود؟ ...کی با کی بود؟ ... اون که با فلانی بود، چی شد؟» -که لابد یک قسمتش رو شیش ماه پیش دیدی- و خلاصه کفر جماعت رو درمی‌آری.

توی یکی از این روزها می‌رسی به یکی از این کانال‌ها که بیست و چهار ساعته، تبلیغ پخش می‌کنند. دست کم دو تا آدم به نظر کاردرست، ایستاده‌اند و از مزایای یه «رنده» حرف می‌زنن، آدم‌های کاردرست انواع و اقسام ستاره، مارپیچ، فنر، استوانه، گل و بوته از جنس خیار و سیب و گوجه و چمی‌دونم چی رو را نشون می‌دن که صد البته با این رنده درست شده. در لحظه با خودت فکر می‌کنی: «... اووه! چه رنده با حالی!». همینطور عکس انواع سالادهای خوش آب و رنگ تولیدی رنده رو نشون می‌ده که تو کانال رو عوض می‌کنی...

فردا دوباره کانال رو امتحان می‌کنی، همون رنده، همون آدم‌های خیلی هیجان‌زده از حضور چنین رنده‌ای...

پس فردا در حال بار و بندیل بستن، از روی فضولی سری به کانال می‌زنی! ...«ای وای رنده!»

می‌ری... توی شیش ماه صدبار سالاد درست می‌کنی و برای تزیینش، با کارد از گوچه گل درست می‌کنی، و اگه شیکمویی‌ت اجازه بده گل ترد کاهو رو می‌زاری وسطش! ...اگرچه بهتره خودت بخوری‌ش چون در غیر این صورت سر سفره همه‌ش حواست به اینه که کی جسارت می‌کنه و اون گل رو می‌خوره، تا بشه دشمن خونی‌ت!

بعد شیش ماه بر می‌گردی و همون بساط لحاف و تشک و تلویزیون! حتی قضیه رنده یادت نیس که اتفاقی دوباره کانال مورد نظر رو پیدا می‌کنی، خب معلومه: «رنده!»

پی‌نوشت: اولش می‌خواستم این قضیه رنده رو ربط بدم به چیز دیگه‌ای و مثلن یه «نتیجه» ای ازش بگیرم، اما دیدم این نوشته فقط راجع به رنده‌س! رنده در زندگی من.

۱۷ مرداد ۱۳۹۰

-497-

از بچگی‌هامون خاطره زیادی ندارم. خواهرها رو می‌گم... خواهر بزرگه پنج سال بزرگ‌تر بود، پس همیشه از ما «خیلی» بزرگ‌تر بود، لابد وقتی ما بچه دبستاتی بودیم، اون نوجوون بود و وقتی ما نوجوون شدیم، اون جوون محسوب می‌شد و وقتی هم ما جوون، اون عاشق شد و عروس. و رفته بود.

یادمه با ضبط تک کاسته که صدای مرضیه‌ش بلند بود، درس می‌خوند، همیشه درس می‌خوند... همین فقط یادمه... حالا هم که حسابی برای خودش مامان‌ه...

خواهر وسطی دوسال بزرگ‌تر بود، تصویرهای مبهمی از کودکی‌مون دارم، که من هنوز «بچه» بودم و باید به «شاه‌زاده و گدا»ی مارک تواین قناعت می‌کردم و اون و برادر سر خوندن «سووشون» و «ریشه‌ها» گیس همو می‌کشیدن. یادمه ریشه‌ها رو از وسط نصف کردن تا جفت شون بخونن... این وسط من هم یواشکی جفتش رو خوندم... اولین جمله جسمانی عاشقانه‌ای که خوندم توی سووشون بود: جایی که زری و یوسف از مهمونی برگشتن و توی اتاق خوابن و لباس عوض می‌کنن، یوسف به زری می‌گه «دلم برای پستان‌هایت می‌سوزد، چقدر سفت می‌بندی‌شان...» و اولین تصویر سازی وحشتناک از یه رابطه جنسی، توی ریشه‌ها: اون‌جا که ارباب سفید برای اولین بار می‌اد سراغ دخترک سیاه، و یادمه دخترک می‌گفت: «ارباب نه، خواهش می‌کنم ارباب»... بماند.

اما یه تصویر واضح دارم از خواهر وسطی و کودکی‌ها مون، از خیلی دور. نشسته بودیم حیاط پشت خونه، آفتاب بود، پاهامون از ایوون آویزون. یه زبون اختراع کرده بودیم و باهم حرف می‌زدیم و کروکر می‌خندیدیم. یادمه حرف کشید به بزرگی شکم یه خانم حامله که دیده بودیم... بحث جدی شد و برگشت به زبون فارسی... گفتیم اگه خانومی که یه قلو داره شیکمش این قدی‌یه، پس چهار قلو چی می‌شه؟!! و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اگه یه خانم نه قلو حامله باشه – نه رو از کجا اوردیم، نمی‌دونم!- لابد شکمش قد یخچال ماس... همون یخچال سبزه، مارک آزمایش... دوباره کر کر خندیدیم.